جمعه / ۵ اردیبهشت ۱۳۹۹ / ۲۳:۵۸
کد خبر: 1708
گزارشگر: 99
۲۱۵۴
۱
۰
۲
آن ناپولیتانو

«منِ عزیز»: نامه‌های یک رمان‌نویس به خودِ آینده‌اش

«منِ عزیز»: نامه‌های یک رمان‌نویس به خودِ آینده‌اش
اگر اهل خاطره‌نوشتن باشید، حتماً می‌دانید که عمومی‌ترین احساسی که هنگام خواندن نوشته‌های گذشته به آدم دست می‌دهد این است: «خدایا! چقدر احمق بودم!» اما اگر دربارۀ خود آینده‌مان نوشته باشیم، داستان جالب‌تر هم می‌شود.

آن ناپولیتانو، نیویورک تایمز — اگر آتش‌سوزی شود، من و همسرم به خوبی می‌دانیم چه کنیم: بچه‌ها را بغل می‌کنیم و قبل از فرار از آپارتمان، پوشۀ قرمز رنگی را که در کمد پذیرایی است برمی‌داریم. این پوشه بیشتر چیزهایی را که می‌توان انتظار داشت در خود دارد: پاسپورت، اسناد تولد، کارت‌های امنیت اجتماعی و گواهی شهروندی ایالات متحدۀ همسرم. همچنین چهار نامه‌ای که در طول زندگی‌ام برای خود نوشته‌ام؛ شاید کمی عجیب و غریب باشد اما این نامه‌ها به اندازۀ همان مدارک ارزشمند هستند. سه نامه قبل از این باز شده و خوانده شده‌اند اما یکی هنوز مهر و موم است.

چهارده ساله بودم که اولین نامه را نوشتم، این ایده را از یک رمان گرفته بودم. داشتم در اتاق خوابم تنهایی امیلی در نیومون۱، مجموعه‌ای از ال. ام. مونتگومری را می‌خواندم که رمان معروف‌تر آن شرلی در گرین گیبلز۲ را نیز نوشته است. کتاب‌های مجموعۀ امیلی سه تا هستند و با اینکه عاشق آن شرلی بودم، با امیلی بیشتر ارتباط برقرار می‌کردم. آنه یک برون‌گرای جسور است اما امیلی تودارتر و جدی‌تر است. من یک بچۀ جدی و کرم کتاب بودم. در واقع، می‌توانم رد کودکی‌ام را در شخصیت‌های ادبی مونث مورد علاقه‌ام پیدا کنم: از تریکسی بلدن تا بتسی و تریسی، امیلی در نیومون تا مورگئین در مه‌گرفتگی‌های آوالون۳ و تمام زن‌های دفترچۀ طلایی۴ دوریس لسینگ.

چهارده ساله بودم و تنهایی عمیق امیلی درونم طنین‌ می‌انداخت. وقتی بخشی از رمان دوم را می‌خواندم که در آن امیلی به خودش در آینده نامه می‌نویسد، کتاب را زمین گذاشتم و همان کار را کردم. برایم مثل یک‌جور تلنگر بود، ایدۀ نوشتن نامه مرا به شوق می‌آورد. کار فوق‌العاده‌ای بود و در عین حال بچه‌ای درون‌گرا مانند من می‌توانست بی آن که کسی بو ببرد از پس کار برآید. وضعیت موجود زندگی‌ام را توصیف کردم و از امیدها و آرزوهایم برای خودِ ده سال بعدم گفتم. نوشتن نامه که تمام شد، آن را مهر و موم کردم و از همان لحظه با میل خودم به بازکردنِ آن نامه مبارزه کردم. هنوز یادم هست که در ۱۶، ۱۸ و ۲۰ سالگی چقدر سخت بود که جلوی خودم را بگیرم و نامه را باز نکنم. موضوع همان به تأخیرانداختنِ لذت بود. در آن برهه از زندگی، یک دهه برایم به معنای ابدیت بود. حالا برایم عجیب است. واقعاً فکر می‌کردم بناست چه چیزی در آن صفحات پیدا کنم! حقیقتی دربارۀ خودم که اگر از آن آگاه می‌شدم، می‌توانستم شاد زندگی کنم؟ پاسخی به این سؤال که من که بودم و چه اهمیتی داشتم؟

آن نامۀ مهر و موم شده را با خود به دانشگاه بردم و بعد فارغ‌التحصیل شدم و آن را به اولین آپارتمانم در منهتن آوردم، آپارتمانی دو خوابه که با دوستم در آن زندگی می‌کردم. وارد دورۀ ارشد شدم. هنوز دوست پسر دوران لیسانسم را می‌دیدم، با اینکه او در کنتیکت زندگی می‌کرد و طی این مسافت طولانی برای هر دوی ما دشوار بود. معجزه است که طی این همه سال آن نامه را گم نکرده‌ام اما فکر می‌کنم واقعیت این است که این نامه دغدغۀ مهمی برای من شده بود.

صبح روز تولد بیست‌و‌چهار سالگی‌ام آن نامه را باز کردم؛ قبل از خواب نامه را کنار تختم گذاشتم تا صبح که چشم باز می‌کنم اولین چیزی باشد که می‌بینم. از دوست پسرم خواستم از اتاق بیرون برود تا تنهایی آن را بخوانم. مانند حس‌وحال صبح روز کریسمس بود، آن هم برای بچه‌های شش ساله: بسیار جادویی و آبستن هر اتفاقی. اما وقتی نامه را باز کردم، باورم نمی‌شد که چنان چیزهایی نوشته‌ام. خود بیست‌وچهار ساله‌ام ترسیده بود. انگار در چهارده سالگی یک احمق تمام عیار بوده‌ام. خود چهارده ساله‌ام دو دغدغۀ اصلی برای خودِ آینده‌ام داشته: ۱) اینکه چاق نباشد و ۲) اینکه عاشق شده باشد. زبان نامه پرافاده و مکلف بود؛ از خودم «استدعا کرده بودم» که انسان خوب (و لاغری) باشم.

حالا نامه به نظرم خنده‌دار می‌آمد و ترحم‌برانگیز. غمگین می‌شوم که می‌بینم این‌قدر اهمیت می‌دادم به اینکه خوش‌اندام باشم و روزی شایستۀ عشق مردی بشوم اما این را هم می‌فهمم (و مستندات کتبی آن را هم دارم) که در چهارده‌سالگی همه احمق هستند، البته هر کس به شیوۀ خاص خود. اما منِ بیست‌وچهارساله ملول و ناامید بود. یک دهه منتظر چه بوده‌ام؟ خود کوچک‌ترم خود بزرگ‌ترم را زمین زده بود. وقتی دوست پسرم صفحات دست‌نوشتۀ مسخرۀ من را خواند، بلند بلند خندید. خشمگین شدم. چند ساعت بعد در همان روز نامه‌ای به خود سی و چهارساله‌ام نوشتم؛ می‌خواستم ثابت کنم فراتر از چیزی هستم که قبلاً نشان می‌دادم. اینکه احمق و پسرندیده نبودم. اگر این نامه‌ها کاغذ کاربن آینده‌ام بودند، می‌خواستم تصریح کنم که دارم انسان اصیلی می‌شوم.

اکنون وقتی نامه‌ای را می‌خوانم که آن روز نوشتم، کمی دلگیر می‌شوم. آدم بیست‌و‌چهارساله‌ای که آن را نوشته عمیقاً نگران ده سال آینده است. او باور دارد که خطر جدی است و اگر در این دوره شکست بخورد، تا آخر عمر شکست‌خورده است. نگران است از عهده بر نیاید، هرچند معلوم نیست از عهدۀ چه چیزی یا از نظر چه کسی. دربارۀ انتظارات خود در این ده سال دقیق صحبت می‌کند: اینکه با دوست پسر دوران لیسانسش ازدواج خواهد کرد، اینکه یک بچه خواهند داشت، اینکه «رمان گیگی» را که اکنون در دست دارد تکمیل و منتشر خواهد کرد. اینکه شغلی پیدا خواهد کرد، یا در کار نشر یا در حوزۀ تدریس در دبیرستان تا بتواند در زمان نوشتن از پس قبض‌ها و قسط‌ها برآید.

یک علت اینکه احساس بدی به اوی بیست‌و‌چهارساله‌ام دارم این است که هیچ یک از این برنامه‌ها محقق نشدند. دستیار شخصی یک نویسنده شدم و بعد یک نوازندۀ راک و با این کارها از پس پرداخت قبض‌ها برمی‌آمدم. بعد از حدود ده سال با دوست پسر دوران لیسانسم نامزد کردیم و سپس سه ماه قبل عروسی او به این نتیجه رسید که آمادگی ازدواج را ندارد. تنها چیزی که یادم می‌آید به او گفتم این بود که بنا نیست «ازدواج کند»، بناست با من ازدواج کند. فکر می‌کردم این تفکیک کلید حل ماجراست اما او این‌طور فکر نمی‌کرد. از هم جدا شدیم و حدود یک سال آنقدر تحت فشار عصبی بودم که دچار ناراحتی پوستی شدم، «رمان گیگی» را ۸۰ ناشر رد کردند و آخر سر آن را انداختم توی کشو. رمان دیگری نوشتم و اگرچه برای آن ناشر پیدا کردم، آن هم در آخر منتشر نشد. در اوایل دهۀ سی زندگی‌ام، می‌شد دوباره عاشق شوم، عاشق مردی انگلیسی و خوش مشرب که الان همسرم است. اوایل رابطه‌مان بود که سومین رمانم را به ناشری فروختم.

آن دهه از زندگی‌ام با برخی اتفاقات نیز همراه بود. پدر و مادرم- بعد از سال‌ها درگیری- اعلام کردند که دارند جدا می‌شوند و بعد طی یک ماه، نظرشان عوض شد. برای اولین بار خواهر ناتنی‌ام را دیدم و با او ارتباط گرفتم. خود بیست و چهار ساله‌ام اشتباه نکرده بود و در آن دهه خطر جدی بود؛ به همین خاطر است که دلم می‌گیرد وقتی به دختر نگرانی فکر می‌کنم که داشت برنامه‌های بی‌ثمر خود را می‌نوشت و دوست پسرش در اتاق کناری منتظرش بود. دهۀ پیش رو می‌‌توانست پر باشد از دودلی و کار سخت و امیدواری و گریه در تنهایی تخت‌خواب؛ چیزهایی که هیچ کس نمی‌توانست ببیند.

یکی از درس‌های این نامه‌ها این است که زندگی ما فصل‌های مختلفی دارد و از سر اتفاق، یک نامه نشانگر هر فصل زندگی من است. می‌توانم آشفتگی اوایل بزرگسالی را ببینم،‌ وقتی به نظر می‌رسد هنوز احتمالات بسیاری پیش رو هستند و آدم می‌کوشد بفهمد از کدام دروازه وارد زندگی شود و چطور لای آن را باز نگه دارد تا تنها سرکی بکشد و اگر نخواست برگردد، اما به محض ورود ناگهان یک دریچۀ مخفی زیر پایش باز می‌شود و در تله سقوط می‌کند و از آینده‌ای سر در می‌آورد که برایش برنامه‌ای نداشته. بزرگ‌تر که می‌شویم، انتخاب‌های پیش رویمان کمتر و کمتر می‌شوند. وقتی نامۀ تولد ۳۴ سالگی‌ام را -طبق همان آداب همیشگی تنها و روی تختم- باز کردم، متأهل بودم و نویسنده، وقت خواندن از تعجب سرم را تکان می‌دادم، فاصلۀ زیادی بود بین برنامه‌های من جوان‌تر و واقعیتی که از سر گذرانده بودم. در نامه‌ای که آن روز نوشتم برای فرزندانم آرزوی موفقیت کردم و همچنین آرزو کردم کار و ازدواجم مستحکم‌تر شوند. آرزو کردم به ثبات مالی برسم. آرزو کردم در همان حوزه‌هایی که فعالیت داشتم، آدم بهتری بشوم.

اولین باری که برای بازکردن نامه استرس نداشتم، تولد ۴۴ سالگی‌ام بود. حس می‌کردم بالاخره جای خود را در زندگی پیدا کرده‌ام. این بار زنی را که در میان صفحات نامه بود می‌شناختم و همچنین تکه زمین شخصی‌ای را که کوشیده بود در آن زراعت کند. کسی که برای من ۲۴ ساله نامه نوشته بود با آن کسی که برای منِ ۴۴ ساله نامه نوشته بود فرق داشت، اما وجوهی از او در این نامه‌های آخر باقی مانده است. من سخت‌کوشم. وقتی می‌دانم چیزی را می‌خواهم، تسلیم نمی‌شوم (مهم نیست به آن برسم یا نه). هنوز هم رمان می‌خوانم تا به آرامش برسم و از ماجراهایش به وجد می‌آیم؛ خوشحالم که به خود نوجوانم می‌گویم دمت گرم که قلم به دست گرفتی و برای خودت نامۀ سِرّی نوشتی. وقتی خیلی جوان بودم دو هدف را برای زندگی‌ام تعیین کردم: مادر بشوم و نویسنده بشوم. حالا هر دو محقق شده‌اند.

یادم نیست برای خود ۵۴ ساله‌ام چه نوشتم؛ شش سال بعد خواهم فهمید. دیگر دلم غنج نمی‌رود که نامه را زودتر باز کنم اما عاشق باز کردن آن هستم. این روزهای تولد هنوز برای من هیجانی شبیه روز اول عید دارند. چه کسی را در آن نامه خواهم یافت؟ شگفت‌زده خواهم شد؟ حوصله به خرج می‌دهم و پیشنویس نامۀ بعدی را آماده می‌کنم، طرح کلی زندگی اکنونم را می‌کشم و زندگی رؤیایی‌ام در ده سال بعد را در ذهن می‌آورم. دوست دارم بدانم تا آخر عمرم چند نامه خواهم نوشت. عاشق تصور پیرترین حالت خودم هستم- چند ساله خواهد بود؟- که نشسته‌ام و این نامه‌ها را می‌خوانم و شاید گاه و بی‌گاه می‌خندم که در تک تک نامه‌ها چقدر جوان بوده‌ام و همه چیز را جدی می‌گرفته‌ام.

ترجمۀ: نجمه رمضانی
وب سایت ترجمان علوم انسانی


NYTimes
https://www.asianewsiran.com/u/1vK
آسیانیوز ایران هیچگونه مسولیتی در قبال نظرات کاربران ندارد.
امیر
۱۴۰۰/۰۵/۱۲
5
0
1

خیلی قشنگ بود. خوشم اومد. ولی میترسم از اینکه پیر بشم. و ناممو تو سن ۵۰ یا ۶۰ سالگی یا بیشتر باز کنم😅


تعداد کاراکتر باقیمانده: 1000
نظر خود را وارد کنید