به گزارش آسیانیوز، دکتر محمود دهقان: همکلاسی هایت هم آجیل بده تا باهات دوست بشوند. اما راستش گرفتاری من با همکلاسی ها نبود. تازه خوشحال هم بودم چون در دبستان همبازی فراوان داشتم. بیشتر از همه چیز، چهره جدی آموزگار خیلی عذابم می داد. عینهو مرغ کُرک از روی تخم پا شده، انگار با خودش هم قهر بود.
در یکی از روزها که هوای دلکش بهاری بود و باغچه دبستان پر از گل های رنگارنگ و بویژه شقایق شده بود، یکی از همکلاسی ها که با هم در مدرسه دوست شده بودیم گفت پهلوان می خواهد بیاید مدرسه. گفتم برای چه کاری؟ گفت می خواهد نمایش بدهد.
تا آن روز نمی دانستم به چه چیز می گویند نمایش. دندان روی جگر گذاشتم تا کم کم بدانم نمایش اصلا چیه. چیزی نگذشت زنگ کلاس زده شد و آموزگار زودتر از ما وارد کلاس شد و گفت بچه ها سر و صدای نیمکت های چوبی را در نیاورید. کلاس که در سکوت فرو رفت گفت آموزش پرورش از مرکز استان لطف کرده و یک پهلوان از شیراز می آید که برای شما نمایش بدهد. با دندان و با یک زنجیر تراکتور را از حرکت باز می دارد و کلی چیزهایی که تا حالا ندیده اید. مکث کرد و گفت از پدر و مادربخواهید حتما روز پنجشنبه به مدرسه بیایند. ادامه داد پهلوان هر کاری انجام داد باید همه با هم دست بزنید.
دل توی دل من و همکلاسی ها نمانده بود و منتظر پنجشنبه بودیم. سرانجام روز پنجشنبه حال و هوای مدرسه دگرگون شد. گل از گل آموزگار اخمو شکفته شده بود و بچه های کوچک و بزرگ خودش را همراه همسرش به دبستان آورده بود. همه اهل روستا های دشت خشت کازرون هم آمده بودند. دبستان ما در پیش از انقلاب، دبستان خواجو نام داشت. بزرگ و جادار بود.ساختمان ییلاقی خانواده محمدعلی خان بهبهانی را برای دبستان روستا به آموزش و پرورش بخشیده بودند.
در میان صدای کف زدن های ما دانش آموزان بود که یک مرد ریش بلند با چشم های پر فروغ وارد میدان شد. زمین والیبال حسابی جادار بود و آنجا نمایش اجرا می شد. آن زمان تریاکی زیاد بود و کشت خشخاش در روستا بیداد می کرد. برخی از آدم های سن و سال دار، با گونه های فرو رفته انگار از جهنم برگشته بودند.
پهلوان خلیل عقاب فریاد کشید بچه ها صدای من را می شنوید. آموزگار پیش از آن گفته بود پهلوان هر چه پرسید شما باید با صدای بلند به ایشان پاسخ بدهید. همه با هم گفتیم: "بله می شنویم".
باز با صدای بلند پرسید: "خرما و ماست می خورید".
خوب طبیعی بود چون ما بجز نان و خرما و ماست در روستاچیز دیگری نداشتیم. البته سبزی و کدو و بادنجان هم داشتیم. همه با صدای بلند گفتیم: "بله می خوریم". گفت پس چرا صداهایتان می لرزد، نان و ماست و خرما می خورید؟ همه فریاد زدیم: بله
گفت آفرین بر شما. از قلیان دوری کنید. قلیان پدر و مادر هایتان را بشکنید. همه بدبختی ها از دود و دم است. دوره ورزش است. فوتبال بازی می کنید؟ با صدای بلند گفتیم : بله آقا.
والیبال چی؟ بله آقا.
مسابقه دو چی؟ بله آقا.
نفسی کشید و گفت آفرین بر شما بچه ها. شما مردان دانشمند آینده این کشور خواهید بود. رو به پدر و مادرهای ما کرد و گفت خواهشم این است که جایی که بچه ها در منزل تکلیف و مشق مدرسه را انجام می دهند قلیان نکشید.
اصلا این آقای تنومند و ریش بلند دشمن قلیان بود. راستششمار قلیان در روستای ما بیشتر از شمار جمعیت روستا بود.
ما آن روز یاد گرفتیم که پهلوانی یعنی چه. کلاس درس دبستان و آموزگار از آن روز به بعد رنگ عوض کرد. من و همکلاسی ها حسابی دوست شدیم. زنگ ورزش همه پر جنب و جوش بودیم. مسابقه می دادیم. دیگر آموزگار هم اخم بر چهره نداشت. پهلوان خلیل عقاب حال و هوای دبستان را دگرگون کرد و رفت.
روزگار طلایی دبستان به پایان رسید و هر یک از ما دانش آموزان سر از جاهای گوناگون درآوردیم. کارهای خلیل عقاب و پند و اندرزهای پهلوانی او بر ما اثر گذار شد. همیشه دبستان در کاکل خاطرات من است. در کتاب "فانوس درون برج بندر"که سال پیش در همین تهران به چاپ رسید خاطرات دبستان را غبار روبی کردم و از خلیل عقاب که باعث شد من و هم سن و سال های دوران دبستان سراغ دم و دود نرویم، نوشتم.
خلیل عقاب به اروپا هم سفر می کرد. دوست عزیزی می گفت سال ١٩٧٦ میلادی برابر با ١٣٥٤ در ساحل شهر "پرتموث" انگلستان نمایش جذابی از پهلوان خلیل عقاب دید که با ناباوری یک اتوبوس دو اشکوب "لیلاند" را با زور بازوی قدرتمند به حرکت در آورد.
پس از نمایش های بسیار هیجان انگیز در اروپا، سرانجام نام خلیل عقاب این پهلوان پرآوازه شیرازی در رکورد جهانی "گینس" نیز به ثبت رسید. پهلوان خلیل عقاب که در شناسنامه خلیل طریقت پیما نام داشت از پدر و مادری از شهر فسا، در سال ١٣٠٣ در شیراز چشم بر جهان گشود و در سن ٩٩ سالگی در زادگاهش شیراز چشم بر جهان فرو بست.
یادش مینوی