روایتی که نه در شاهنامه فردوسی و نه در خمسه دیده میشود:
چو از عشق گفتم، دلم گشت چاک/ ز فرهاد و شیرین و آن عشق پاک
ز خسرو چه گویم که پرویز بود/ گرفتار عشقی دلاویز بود
یکی روز از بعد صید و شکار/ خرامید اسبش سوی چشمهسار
در آن چشمه، آب حیاتی روان/ همی دید و دوشیزهیی نوجوان
به شیرین نظر کرد خسرو، دوبار/ که در چشمه میشست تن از غبار
چو در دام عشقش، گرفتار شد/ به چشمش،عروس جهان، تار شد
نبودش اگر چند امید وصال/ ز شیرین بهنرمی، بپرسید حال
به هم شاد بودند و بیچند و چون/ سر خسرو آمد به شیرین نگون
اگر چند شیرین، دل آرام ماند/ ولی خسرو از وصل، ناکام ماند
خسرو و شیرین پس از این دیدار، سخت به هم دل بستند و چند شبی را به وصال با هم روز کردند. اما خسرو ناگهان شیرین را تنها گذاشت و کاخ را ترک کرد و رفت. پس از رفتنِ خسرو، شیرین دچار دلتنگی میشود، تا جایی که شیرین، دیگر تحمل ماندن در کاخ را نمییابد. کاخی که در آن با خسرو به وصال رسیده بود. برای همین خواستار ساختن کاخی تازه میشود. کاخی که بتواند در آن، دور از چشم مردم با دل خود خلوت کند. آن هم در شهری که به نام او قصر شیرین نامیده شد. شیرین برای ساختن کاخ خود، فرهاد را که بهترین معمار و استادکارِ زمانه او بود فرامیخواند:
فراخواند معمار و استادکار/ بشد هر هنرمند او را شکار
مگر بهترین کس که فرهاد بود/ یگانه هنرمند استاد بود
فرهاد استادکاری هنرمند بود که در پی مال و اموال و سیم و زر نبود. هنگامی که شیرین از خصایص و آزادگی فرهاد با خبر میشود خواهان دیدار او میشود:
چو بردند این قصههای دراز/ به شیرین، ز فرهاد آزاده باز
همی خواست شیرین که بیند رخش/ کند باز، پیشانی فرخش
فرهاد به محض دیدنِ نگاههای شیرین، نگاههایی که پر از رازورمز مینمود، به قول امروزیها یک دل نه صد دل عاشق شیرین میشود تا شیرین هرچه خواهد آن کند. اما فرهاد چنان کرد که، عاقبت شیرین به عشقاش شد شکار:
چنان بود هر روز و شب گرم کار/ که شیرین شد آخر به عشقاش شکار
دو دلداده را دل به هم نرم شد/ از آن عشق، دلهایشان گرم شد
شیرین و فرهاد به هم دل بستند و عاشق هم شدند؛ اما عشق ممنوعه، چرا که شیرین قبلا به خسرو دل داده بود و از او کام گرفته بود:
چو روی دو عاشق به هم وا شود/ از این عشق، دلداده رسوا شود
بپیچید آوازهی عشق پاک/ به هر شهر و هر ده، در این آب و خاک
عاقبت حکایت عشق و عاشقی شیرین و فرهاد به گوش خسرو میرسد و او ناچار به بازگشت به قصر شیرین میشود. تا راه چارهای بیابد و از شر رقیب رها گردد. خسرو در عشقِ پاکِ شیرین و فرهاد شکی نداشت. برای همین خدعه کرد و به شیرین گفت؛ من در عشق پاک تو نسبت به فرهاد شکی ندارم، اما به عشق فرهاد نسبت به تو شک دارم. برای همین او را امتحان خواهم کرد و به او خواهم گفت؛ شیرین کشته شده است. خسرو همینکار را میکند و نتیجه دلخواه خود را نیز میگیرد. فرهاد به محض شنیدن خبر مرگ شیرین با زدن یک ضربه به سر خود با تبر به زندگی خود پایان میدهد:
به فرهاد این قصه برداشتند/ بسی تعزیت چادر افراشتند
که شیرین شوریده، جان داد و مرد/ روان را به دادار یزدان سپرد
چو فرهادِ عاشق شنید این خبر/ بزد ضربه بر فرق سر با تبر
بگفتا پس از مرگ شیرین شاد/ مرا در جهان زندگانی مباد
خسرو با این خدعه توانست، شیرین را دوباره به دست بیاورد، اما گویا آه فرهاد دست از سر او برنداشت و او به زندان پسر افتاد و به دست او کشته شد:
چو خسرو بدین خدعه، بیداد کرد/ خنک زین، دل خود ز فرهاد کرد
از این قصه سالی چو بگذشت دیر/ به زندان درافتاد خسرو اسیر
وز آن پس، چو سالی برآمد به سر/ بشد کشته خسرو، به دست پسر
چو شیرویه بگرفت تاج و نگین/ به مشکوی خسرو شدی جاگزین
نشستی پسر چون به جای پدر/ ز شیرین طمع کرد طعم شکر
اما شیرین، وفادار به عشقِ شوی خود بود و حاضر بود کشته شود، اما به همسر خود وفادار بماند. برای همین خدعه میکند تا در کنار همسر آرام بگیرد:
بدو گفت شیرین که ای پادشاه/ ببینم پدر، پس درآیم به گاه
چمان رفت و چون شوی خود کشه دید/ به تیغ دو دم سینهی خود درید
بگفتا که من عاشق صادقم/ به شیرینی این عشق را لایقم
پس از آن ز هر عشق شیرین پاک/ سخن رفت چون "عاشق سینهچاک"