پیشتر به آنان آموخته شده بود که به اصولی باور داشته باشند و حالا معتقد بودند تمام آن اصول، جهان متمدن را به درگیریِ خونین کشانده است. دیگر این اصول را به عنوان اسباب مطمئن برای دستیابی به معنای زندگی نمیدانستند. و نتیجتا خودشان را از درون تغییر دادند تا پاسخها را کشف کنند. ناسازگاری آنها نسبت به اصول سنتی، راه خود را به نوشتار آنها (نه فقط در محتوا بلکه در صورت هم) باز کرد.
شاخصههای مدرنیسم در فرم و محتوا
نویسندگانی چون وولف، دی. اچ. لارنس، تی. اس. الیوت و... در شکل و محتوا به رویههای جدیدی متمایل شدند. مانند: ترسیمِ تبعات منفی جنگ، جریان سیال ذهن، ماهیت و خطرات جامعۀ مدرن و بیعاطفگی آن، پوچیِ صنعتی شدن و... یا در آمریکا همینگوی و فیتزجرالد عرفها و شکلهای سنتی را رد کردند. ویژگیهای جنبش نوگرایی بسیار است. در این جنبش ادبی، شکستن سنتها به صورت شدید و عمدی نشان داده میشود. این سنتشکنی شامل واکنش شدید نسبت به دیدگاههای مذهبی، سیاسی و اجتماعیِ نهادینه است. مَنشِ نویسندگانش از جنس بیگانگی، فقدان، ناامیدی و وقع نهادن به فردیت فرد و قدرت درونی انسان است. مثلا الیوت فرمهای جدید به سبک جدیدی را تجربه کرد که بر آشقتگی زمان معاصر و از دست رفتن پایههای دین و اسطورههای فرهنگی گذشتگان استوار بود. در سرزمین هرز، الیوت به جای جریانِ نحویِ معیار، زبان شاعرانۀ تکهتکه، و به جای انسجام سنتی، از ساختار شاعرانه عمدیِ جابجاییِ قطعات بهره برد.
پیشتر، ادبیات معمولا شروع، میانه، و پایانِ واضح داشت (یا مقدمه و حادثه و نتیجه)، داستان مدرن بیشتر شکلی از جریان سیال ذهن داشت. گرترود استاین با نوشتن ناآگاهانه و شکل دیگری از نقضِ هنجارهای استاندارد نحو زبان انگلیسی و ساختار جمله، آثاری خلق کرد. طنز و کنایه و مقایسه، اغلب برای نشان دادن بیماریهای اجتماع استفاده شد. اولین خوانندگان مدرنیسم احتمالا حس میکردند که داستان به هیچ جا نمیرسد. این واژگون ساختنِ قراردادهای عمومیِ نثرِ داستان، شکستن یکدستیِ روایت، عدول از روشهای استانداردِ بازنمایی شخصیتها، شکستن نحوِ سنتی و انسجام زبان روایت، استفاده از جریان سیال ذهن و دیگر فرمهای نوآورانۀ روایت، در بسیاری آثار دیگر ادامه یافت.
مصدر سرکار ستوان (سرباز خوب شوایک)
اولین اثر از جنبش ادبیات نوگرا در ایران، در سال 24 چاپ شده است. کتاب مصدر سرکار ستوان اثر یاروسلاو هاشک با ترجمۀ حسن قائمیان منتشر شده است. عنوان اصلی کتاب سرباز خوب شوایک بوده است. قطعا هاشک میان نویسندگانی طبقه بندی نمیشود که متفکرانه و آزادانه با عناصر زبان بازی میکنند. مشهور است که او عادت داشته تند تند فقط کار کند، حتی گاهی پرشتاب و با رها کردن جزئیات. به سادگیِ بیحدی مینوشته و رونوشت مشابهی مستقیم از چرکنویسهایش درمیآورده، بدون نسخه اولیه و ویرایش. به ندرت چیزی را تصحیح و اصلاح میکرده است. همچنین میدانیم او صورتگرا (فرمالیست) نبود. متن او در توصیف و روایت، ملغمهای از همه چیز است که نیاز به هرس دارد. واژگان هاشک نسبتا بینواخت و بیتنوع است و از لحاظ سبکی هم فقط اندکی متفاوت است. تعداد کمی از کلماتِ هممعنا را به کار میبرد: واژگان فقط آنجایند تا چیزها را بنامند آن هم به شیوهای ساده و بیروح که فقط شناساییشان کنند نه بیشتر. نویسنده، اصطلاحاتِ زینتی و تزئینی را نمیخواهد و نسبت به بازی با کلمات کراهت نشان میدهد. در کل، هاشک ترجیح داده فعل و عبارات اسمیِ ساده با اسامیِ غیرانتزاعی استفاده کند و علاقهای به فرمها و اصطلاحات موجز و استعاری ندارد. او نویسندهای در آستانه مدرنیسم به حساب میآید که ضدقهرمانِ سادهدل خود را از میان ترسهای زندگی پیش برد؛ زندگیای که میان دستورات و ماشینها و سازمانهای حکومتی زیست میشد؛ هم غیرنظامی بود هم نظامی. این کار را با استفاده از زبانی انجام میدهد که همزمان بدیهی، سهلالعبور و شوخ است. خلقیات وکلا، کشیشها، سربازها، افسران و دکترها را به علاوه پروپگاندای حاکم و دوپهلویی دولت به سخره میگیرد. هاشک میتواند درست کنار نویسندگانی چون کافکا قرار گیرد، کسانی که قهرمان و نگرانیهای انسانیاش را در مسیر نیروهای مهیب بروکراسی قرار دادند. در عین حال به خاطر خلق بازماندهای حقیقی که هنوز میتواند از زندگی لذت ببرد، لایق است که جایی کنار سروانتس و ولتر داشته باشد.
از آنچه دربارۀ این رمان آمد مشخص میشود حتی در مدرنیست نامیدن آن هم اجماعی وجود ندارد؛ بلکه بیشتر توافق بر این است که این کتاب، جهشی به سوی مدرنیسم است. هیچ نشانهای از مدرنیسم در نثر و ساختار و سبک آن یافت نمیشود. تنها شاخصۀ مدرنیسم که در آن میتوان دید، همان ضدیت با جنگ و تمسخر ناسیونالیسم و طعنه به قهرمانپروری است. این خصوصیات هم برای ترجمه چندان چالشبرانگیز نیستند چرا که اصلا مربوط به نثر و سبک نوشتاری نمیشوند. این ترجمه در راستای وارد کردن جنبش مدرنیسم به ایران آنچنان مهم نیست و میتوان نادیدهاش گرفت.
پس از آن، نویسندۀ جدیدی از جنبش مدرنیسم در سال 28 به فضای ادبی ایران راه پیدا میکند. کافکا با رمان مسخ و از میانِ دستانِ جادویی صادق هدایت، فارسی میشود. آنچه که با نام کافکا و مسخ عجین شده و سریع به ذهن میآید، سوررئالیسم است. اما باید ربط آن را به مدرنیسم دید.
مسخ
به محض اینکه سراغ کافکا میرویم، سریعا درمییابیم که الحاق او به جریانها اصلا آسان نیست. اولا که کافکا در برابر گروهبندی و دستهبندی مقاومت میکند. او نه سوررئالیست است نه اکسپرسیونیست و نه پارتیزان نه هیچ «ایسم» دیگر. او متعلق به هیچ است: «با خودم هم به زحمت چیز مشترکی دارم». کافکا معنای ساده در زبان را به کار میبرد. نوشتههای کافکا اصرار دارند بر دقیق بودن، بیپروایی و معنای روزمره کلمات. قدرت زبانش دقیقا از آن روست که معنا بسیار عریان است. از میان همین دقتِ لجوجانه است که کافکا معنای عادی کلمات را زیر و رو میکند طوری که کلمات غیرعادی میشوند و سورئالیسم خلق میشود. کافکا مسیر آنارکو-مدرنیستهای دیگر را طی نمیکند. کافکا راه آن مدرنیسمی را طی نمیکند که قانون را میشکند، غیرقابل فهم میشود یا از متن به سوی سرحداتِ رادیکال میگریزد؛ بلکه همان کلمات و جملات ساده، آنقدر رویاگونه بیان میشوند و در خیال فرو میروند گویی که کلمات به خواننده میگویند: «خودتو گول نزن، به هیچکی اعتماد نکن، هیچکی نمیتونه بازنمایی تو باشه، حتی ما». آنچه از مسخ کافکا به مدرنیسم مرتبط میشود نه در فرم و صورت که در خط فکری و دیدگاه او نسبت به جهان، انسان و هستی متجلی میشود. کلمات و جملهبندیهای مسخ آنچنان پیچیده و چند بعدی نیستند؛ شاخصهای که ترجمه متن را نسبتا آسان خواهد کرد. پس از مسخ در سال 28 بود که ابراهیم گلستان به سراغ همینگوی رفت.
زندگی خوشِ کوتاهِ فرنسیس مکومبر
ابراهیم گلستان در سال 28 چند داستان کوتاه تحت نام «زندگی خوش کوتاه فرنسیس مکومبر» از همینگوی ترجمه و چاپ میکند. گلستان در مقدمۀ مفصل و مبسوط خود ابتدا اشارهای دارد به سریعتر شدن زندگی در زمان همینگوی و ناامیدی و ویرانیهای پس از جنگ که مفهوم شکست و پیروزی را عبث کرده بود. سپس دربارۀ آغاز و توسعۀ صنعت در آمریکا مینویسد و تئودور درایزر را پیشوای ادبیات نوی آمریکا میخواند. از همینجا معلوم است گلستان از جنبش مدرنیسم «نوگرایی» آگاهی داشته و میداند آنچه ترجمه میکند واجد چه اهمیتی است. در توضیح زمانۀ همینگوی، از افزایش شکاف طبقاتی در آمریکا، معایب نظام سرمایهداری، افزایش ناسیونالیسم، افزایش خشونت و نومیدی میگوید. گلستان پس از نام بردن از داستانهای مختلف همینگوی (که واضحا نمادهای مدرنیسمِ هرکدام را ذکر کرده)، زندگینامه همینگوی را در دو صفحه مینویسد. وی چهرههای برجسته مدرنیسم مانند ازرا پاوند و فیتزجرالد را به صورت «راس نهضت هنری نوزاد آمریکا» معرفی میکند که مشخص است اشاره به جنبش نوگرایی دارد. مجددا تاکید میکند شخصیتهای همینگوی، مردم بیروح و بیاندیشهاند در جستجوی لذت؛ در دنیای فحشا و خشونت که ایمان به بشریت از دست رفته است؛ نظم و ترتیب افراد و سازمانها نمودی ندارد و در جهان فقط هرج و مرج دیده میشود. پوچیِ نهاییِ تقلاها، اشاره به تنهایی فزاینده انسانها ناشی از بحرانهای جوامع، از دست رفتن عشق لابلای جنگهای بیهوده از نمونه توضیحات گلستان بر آثار همینگوی است. دربارۀ نثر مدرن در ابتدای مقاله ذکر شد که جنبش مدرنیسم در نوشتار منجر به شکستن ساختار دستور زبان، پیچیدگی عبارات و توصیفات، جریان سیال ذهن و... شد ولی در عین حال گاهی میتواند بینهایت ساده، سرراست، با جملات کوتاه و ساختارهای ساده بروز کند که مفاهیم عمیق و مدرن را بیان میدارد. حال آنچه گلستان در بالا نسبت به نثر همینگوی میگوید دقیقا منطبق بر همین واقعیتِ جنبش مدرنیسم در ادبیات است.
ترجمۀ آثار همینگوی با ترجمۀ مرد پیر و دریا (م. خ. یحیوی 31)، خورشید همچنان میدمد (رضا مقدم تبریزی 33)، تپههای سبز آفریقا (غلامعلی تاجبخش 34) و برفهای کلیمانجارو (شجاءالدین شفا 36) ادامه مییابد، ولی هیچ نویسندۀ دیگری از جنبش مدرنیسم به جز همینگوی ترجمه نمیشود. تا اینکه در سال 37 خشم و هیاهوی فاکنر به ترجمه بهمن شعلهور چاپ میشود. مشاهده میشود که همینگوی بسیار مورد توجه قرار میگرفته. این توجه همچنان ادامه مییابد به طوری که تا هم اکنون بالغ بر صد ترجمه از همینگوی انجام شده است. سوالی که در ذهن ایجاد میشود این است: این حجم از ترجمه همینگوی حاصل چیست؟ چرا این تعدادِ آثار در طول تقریبا یک دهه فقط از همینگوی ترجمه میشود تا در سال 37 رمانی از فاکنر ترجمه شود؟
خشم و هیاهو
با اندک شناختی که در شیوه نوشتن همینگوی مشهود است، اولین جوابی که ممکن است برای پرسشهای بالا به ذهن متبادر شود سادگی نثر وی است که ترجمه را آسان میکند. در دهه 1970 کسانی تلاش کردند تا تحلیل عینی متون را استاندارد کنند؛ سنجههایی که بر آن تمرکز شد از این قبیل بود: طول جمله، طول کلمه، پیچیدگی کلمه (یا بیهمتاییاش). این سنجهها بر اساس سنتهای تحلیلِ سبکیِ فعلی بود. سنجههای عینی زبان به چند گروه منطقی تقسیم شده: علامتگذاری، تعداد کلمات مختلف، تکرر استفاده، درصد کلماتی که حداقل یک/دو/سه بار تکرار شدند. همینگوی جملات به شدت کوتاهتر، بندهای شدیدا کوتاهتر، کلمات بسیار کوتاهتر، کلمات واضحا تکراریتر داشته است.
همینگوی: غیرانتزاعی، تکرار کلمات همسان، توصیف وقایع و حواس (نه احساسات)، محاورهای.
فاکنر: جملات طولانی و اطناب، آراسته با تصویرسازی و تاثیرگذاری، رویاگونه و وهمانگیز، توصیفات مفهومی.
همینگوی: ساختار مجهول کم و معلوم زیاد، کلمات کوتاه، جملات کوتاه، بندهای کوتاه، کلمات کوتاه.
فاکنر: جملات بلند، ساختار معلوم کم، بندهای طولانی، کلمات تکراری کم.
پس میتوان اینگونه برداشت کرد که انبوه ترجمههای همینگوی به دلیل سادگی نثر همینگوی بودهاند. از آنچه پیشتر درباره جنبش مدرنیسم آورده شد میتوان گفت، همینگوی نه به دلیل استفاده از خصوصیاتِ سبکی/نثری مدرنیسم در متن بلکه به دلیل لایههای ایدئولوژیکی آثارش و به چالش کشیدن افکار اجتماعی است که جزو جنبش مدرنیسم محسوب میشود.
به وضوح میتوان مشاهده کرد که ترجمۀ خشم و هیاهو از شعلهور ترجمهای بسیار مهم از جنبش مدرنیسم به حساب میآید؛ چرا که هم شاخصههای نثری-سبکی و هم محتوایی-مضمونی از مدرنیسم را همزمان (آن هم به شکل بسیار پررنگی) در خود گنجانده است. مقایسه تعداد بازترجمههای رمان و ترجمۀ آثار دیگر فاکنر با تعداد همین نمونهها از همینگوی شاهد دیگری بر این مدعاست.
بهمن شعلهور
ترجمۀ خشم و هیاهوی ویلیام فاکنر به قلم بهمن شعلهور اولین نمونه ترجمه از شاخصههای برجستۀ زبانی-سبکی جنبش مدرنیسم در رمان به فارسی است. بهمن شعلهور متولد 1319 در تهران مترجم، نویسنده، و شاعر است. وی فردی تحصیل کرده و از خانوادهای فرهنگی بود. به ادبیات و نوشتن علاقه فراوان داشت. در 19سالگی خشم و هیاهو را ترجمه میکند. وی در مقدمهاش بر کتاب خشم و هیاهو، بسیار از فاکنر سخن میگوید، از کودکیاش، علایقاش، زادگاهش و دوستانش. در مقدمه هیچ اشارهای به جنبش مدرنیسم به چشم نمیخورد.
در جاهای دیگر از سبک فاکنر سخن به میان میآورد که پیچیده و سخت است و ساختار سنتی جملات را از میان برده است اما هیچ نامی از مدرنیسم به میان نیست. دربارۀ خشم و هیاهو از شکستن عمدی زمان و مکان حرف میزند و شخصیتپردازیها را برای نشان دادن رنج انسان و گم شدن و سردرگمی او میداند. تمامی اینها از ویژگیهای مدرنیسم در ادبیات است. ولی مشخص نیست که شعلهور از جنبش مدرنیسم آگاه بوده یا خیر. باز هم پس از تمام شدن آثار مجددا از فاکنر سخن میگوید که دائم در نوشتههایش مصیبت انسان را در جهان فعلی بیان میکند. در انتها به مشکلات ترجمه اشاره میکند؛ به جملات ناتمام، به هم ریخته و تکهتکه؛ به این که آغاز و پایان هیچ حرفی مشخص نیست و گویندهها قابل تمایز نیستند. از تشبیهات و کلمات در جملاتِ بیمعنا سخن میگوید که ترجمهشان مشکل است به این دلیل که مشخص نیست کدام معنا را باید برای کلمات به کار برد.
در مجموع به نظر میرسد وی از مدرنیسم آگاهی زیادی نداشته و حتی از اهمیت ترجمه خود در جایگاه ترجمۀ یکی از برجستهترین، پیچیدهترین و مهمترین کتابهای این جنبش ادبی بیخبر بوده است. وی صرفا مشقت ترجمۀ چنین متنی را بیان میدارد.
--------------------------------------------------------
* برگرفته از عنوان مجموعه داستان، اثر بیژن نجدی به نام «یوزپلنگانی که با من دویدهاند» که عبارتی بوده در وصیتنامۀ شاعرانۀ او.