آسیانیوز ایران؛ سرویس فرهنگی هنری:
پرژام پارسی؛ آهنگساز و نقاش - در نمایشگاه تاریخ
انقضا، شاهین نوروزی بهمثابهی جستوجوگری که در مرزهای بوطیقای بصری و گسستهای
متافیزیکی پرسه میزند، نه صرفاً مجموعهای از نقاشیها، بلکه دستگاهی از پیچیدگیهای
دلالتی و فروپاشیهای نشانهای خلق میکند. این نمایشگاه، نه در مقام رخدادی ایستا
در قلمروی بازنمایی، بلکه همچون یک مکانیسم فروپاشنده و واسازنده، در پی انهدام
ساختارهای معنایی تثبیتشده است. آنچه در این آثار به نمایش درمیآید، چیزی فراتر
از بحرانهای سوژه در دل مدرنیتهی متأخر است؛ این آثار خود در مقام سندهایی از
فروپاشی هستیشناختی، سپهر نشانهها را به ورطهی عدم و بیثباتی میرانند.
۱) اضمحلال سوژه و
دیالکتیک غیاب: سوژهی منفصل در حصار فقدان
در مواجهه با چهرههای
انسانی در آثار نوروزی، آنچه بیش از هر چیز جلب توجه میکند، نه حضور سوژه، بلکه
فقدان مطلق آن است. این چهرهها، نه بهمثابهی آینههایی برای بازتاب هویت، بلکه
همچون حفرههایی تهی در دل بوم ظاهر میشوند؛ حفرههایی که بهجای معنا، تنها خلأ
را بازنمایی میکنند. اینجا ما با فروپاشی کامل سنتهای دکارتی و هوسرلی مواجهیم؛
جایی که سوژه دیگر نه مرکز جهان ادراک، بلکه لکهای از عدم است که در ساختار بصری
حل شده و در هیچکجا مستقر نمیشود. نوروزی، سوژه را به نقطهای از
انقطاع وجودی میکشاند، جایی که مرزهای میان حضور و غیاب، میان هستی و نیستی، در
فرآیندی از دفرماسیون بصری محو میشوند. چهرههای او، گویی در آستانهی ناپدیدشدن
معلق ماندهاند؛ نه کاملاً حاضر، نه کاملاً غایب. این حالت تعلیق، همان چیزی است
که در فلسفهی هایدگری، بهمثابهی نه-چیز (Nichts) شناخته میشود: لحظهای که
موجود از هستی فاصله میگیرد، اما هنوز به نیستی کامل نرسیده است.
۲) معماری انقیاد و
انسداد ادراک: بدن بهمثابهی بازتابی از ساختارهای تحمیلی
در بطن آثار نوروزی،
فضاهای معماری شهری نه بهعنوان پسزمینهای بیجان، بلکه همچون امتداد بصری
فرآیند انقیاد عمل میکنند. خطوط هندسی، ساختارهای معماری و تقاطعهای زاویهدار،
بدن را در دل خود به اسارت میکشند، بهگونهای که مرز میان انسان و شهر، میان
ارگانیک و مکانیک، در هم میشکند. اینجا شهر، نه صرفاً مکانی برای زیستن، بلکه به
هیئتی شوم و بیگانه درمیآید که بدنها را در دل خود میبلعد و به اجزایی از
سازوکارهای خود تبدیل میکند. در این آثار، فضا به ابزار سلطه
و کنترل بدل میشود؛ مکانیسمی که نه تنها حرکت فیزیکی سوژه را محدود میکند، بلکه
فرآیندهای ادراک و بازشناسی را نیز به انحراف میکشاند. این همان چیزی است که میشل
فوکو در تحلیلهای خود از فضاهای انضباطی به آن اشاره میکند: فضاهایی که نه تنها
رفتار، بلکه خودِ هویت را شکل میدهند. نوروزی این فرآیند را از سطح اجتماعی به سطح
بصری ارتقا میدهد، جایی که بدن بهمعنای واقعی کلمه، در ساختارهای هندسی و خطوط
سرد معماری دفن میشود.
3) واسازی نشانه و بیثباتی
معنا: بازنویسی دلالت در پرتو بحران
نوروزی در آثار خود،
به فرآیند واسازی (Deconstruction) دلالتها دست میزند؛
جایی که هر نشانه، پیش از آنکه فرصت تثبیت معنا یابد، در دل خود دچار بحران و
فروپاشی میشود. این نقاشیها، نه بهمثابهی بازنماییهای واقعیت، بلکه همچون
میدانی از تنشهای نشانهای عمل میکنند، جایی که معنا همواره در حال لغزش و تعلیق
است. در اینجا ما با نوعی از دیفرانس دریدایی مواجهیم:
فرآیندی که در آن نشانهها نه بهواسطهی آنچه نمایان میکنند، بلکه بهواسطهی
تفاوتها و تعلیقهای درونی خود معنا مییابند. اما در آثار نوروزی، این دیفرانس
به نقطهای از اضمحلال میرسد؛ جایی که تفاوتها دیگر نه به تولید معنا، بلکه به
افشای عدم ثبات آن منجر میشوند. هر رنگ، هر خط و هر فرم، بهجای آنکه دریچهای به
سوی معنا بگشاید، به حفرهای از عدم تبدیل میشود که نگاه مخاطب را در خود فرو میبرد.
۴)
دیستوپیا
بهمثابهی سپهر هستی: بازتاب بحران در انحلال مرزهای واقعیت
آثار نوروزی را نمیتوان
صرفاً بهعنوان بازنماییهایی از یک آیندهی تاریک دیستوپیایی خواند؛ این آثار خود
بهمثابهی سپهری از هستی در دل بحران عمل میکنند. در این نقاشیها، دیستوپیا نه
یک پیشبینی برای آینده، بلکه توصیفی از وضعیت معاصر است: جهانی که در آن مرزهای
میان واقعیت و خیال، سوژه و ابژه، حضور و غیاب، در فرآیندی بیپایان از فروپاشی
قرار دارند.
این دیستوپیا، نه
فضایی خیالی یا دور از دسترس، بلکه خودِ بستر زیست جهان معاصر است. در این آثار،
شهر به میدان مین تبدیل شده است؛ فضایی که در آن هر قدم سوژه، به فروپاشی بیشتر
هویت منجر میشود. نوروزی در این نقاشیها، ما را با جهانی مواجه میکند که در آن
بدنها به اجزای سرد و بیجان ماشینهای شهری تبدیل شدهاند و نشانهها، دیگر
توانایی هدایت به سوی معنا را از دست دادهاند.
۵) انهدام دیالکتیک سوژه و ابژه: بازخوانی فروپاشی در بستر
منطق منفی
در آثار نوروزی،
دیالکتیک سنتی میان سوژه و ابژه، به نقطهای از انهدام و فروپاشی میرسد. در اینجا
دیگر نمیتوان مرزی قاطع میان مشاهدهگر و مشاهدهشونده قائل شد؛ سوژه در دل ابژه
حل میشود و ابژه در فرآیندی از انحلال، به بخشی از تجربهی ذهنی سوژه بدل میگردد.
این فرآیند، یادآور منطق دیالکتیک منفی آدورنو است؛ جایی که هیچ کلگرایی یا
انسجام نهایی نمیتواند واقعیت را بهطور کامل در بر گیرد، و هر تلاشی برای
بازشناسی، خود به نقطهای از تناقض و فروپاشی منتهی میشود.
در این نمایشگاه،
سوژه دیگر آن فاعل شفاف و مستقل دکارتی نیست؛ او خود به بخشی از میدان قدرت، به
ابژهای در دل سازوکارهای نشانهای تبدیل شده است. این وضعیت، ما را به بازاندیشی
در باب خودِ مفهوم سوژه و توانایی آن در مواجهه با واقعیت و بازنمایی میکشاند.
۶) نتیجهگیری: نمایشگاه بهمثابهی ماشین فروپاشی دلالت در
عصر پسا-متافیزیک
نمایشگاه تاریخ
انقضا را نمیتوان در قالبهای سنتی تحلیل هنر معاصر گنجاند؛ این نمایشگاه خود
بهمثابهی دستگاهی عمل میکند که در آن فرآیندهای دلالت، سوژهگی، و بازنمایی، در
دل بحرانهای فلسفی و هستیشناختی معلق میشوند. نوروزی در این آثار، نه صرفاً به
بازنمایی بحران میپردازد، بلکه خود بحران را به جوهرهی اثر هنری تبدیل میکند.
هر نقاشی، هر فرم، و هر رنگ، بخشی از ماشین پیچیدهای است که معنا را پیش از
تثبیت، در دل خود میبلعد و به نقطهای از فروپاشی میرساند.
این آثار، ما را به
مواجههای بیواسطه با بحرانهای بنیادین عصر حاضر دعوت میکنند: بحرانهایی که در
آنها سوژه دیگر توانایی تثبیت هویت و معنا را از دست داده و در دل ساختارهای کلانتر،
به نقطهای از ناپایداری و انحلال رسیده است. در نهایت، تاریخ انقضا، بیش
از آنکه صرفاً مجموعهای از آثار بصری باشد، بیانیهای فلسفی در باب فروپاشی معنا
و انهدام سوژه در جهان پسا-متافیزیک است.
*پرسش و پاسخ با هنرمند
در ساختار بصری آثار
شما، شاهد انحلال تدریجی چهرههای انسانی در بستری از فرمهای هندسی و معماری شهری
هستیم. آیا میتوان این فروپاشی بصری را بهمنزلهی تمثیلی از فرآیند انهدام هستیشناختی
سوژه در دل سازوکارهای پیچیدهی مدرنیته و سرمایهداری دیرهنگام تلقی کرد؟ به نظر
شما، چگونه میتوان این تداخل و انقیاد را در نسبت با فروپاشی امر استعلایی در
فلسفهی معاصر تحلیل نمود؟
ابتدا
باید بگویم که سوال شما به نظر من یک پرسش خود بسنده است و از جایگاه پرسش فراروی
می کند و نیازی به پاسخ ندارد با این حال بنا به اشاره ای که به کارهای من کردید
می توانم بگویم که چهره ها یا بدن مندی و سوژگی برای من هم عرض هستند اما به محض
آنکه در موقعیت امر نمادین قرار میگرند دچار خلل وفرجی می شوند که آن وحدت و
یکپارچگی را نه
تنها از دست می دهند بلکه جای مستحکمی نیز برای برقراری نمی یابند به عبارت دیگر
سوژه خود کنش و ساختاری را بنا می کند که در درجه اول نمایشی از ظهور و ثغور اویت
و در آنِ واحد همین حدود و ثغور است که سوژگی را دچار خلل و تردیدهایی اساسی می
کند همچنین برون رفت از امر نمادین را غیر ممکن می نماید و در پی آن سوژگی نیز که
قسمتی از همان ساختار نمادین است که سوژه آن را می سازد یا در آن بدنیا می آید
فرومی پاشد.
در آثار شما، رنگها
نه بهعنوان عناصر تزئینی، بلکه بهمثابهی دستگاههای دلالتی بحران عمل میکنند.
این بازنمایی بصری رنگها چگونه میتواند به فروپاشی نظم نمادین در نظامهای
زیباییشناختی سنتی اشاره کند؟ آیا میتوان گفت که رنگ در آثار شما از جایگاه
زیباشناختی کلاسیک خود فاصله گرفته و به ابژهای واسازانه برای افشای بحرانهای
معرفتی بدل شده است؟
من
"فروپاشی نظم نمادین در نظام های زیبایی شناختی سنتی" را به این صورت می
شنوم فروپاشی مولفه های نظام زیبایی شناسی
کلاسیک و مسلما در کار هر هنرمند مدرنیستی قابل پیگیری و روییت است. در هر حال رنگ
برای من نقش های متفاوتی دارد یکی از نقشهایی که رنگ برای من ایفا می کند تردید و
شکاف در معنا ودر بستری است که روی میدهد. به عبارتی تغییر اتمسفری که ایماژها به
طور طبیعی ایجاد می کنند. که امیدوارم این تغییر باعث دوبارخوانی نام های آشنا و
معنای آنها باشد . البته باید تاکید کنم که هرگز نه رنگها و نه ایماژها در کارهای
من به مفهومی یا معنایی مشخص ارجاع نمی دهند و همه آنها سعی در بازتولید موقعیت و
یا وضعیتی را دارند و نه ثبت جمله ای یا نتیجه ای از یک متن فلسفی، اجتماعی و...
معماری در آثار شما
نه صرفاً یک سازهی فیزیکی، بلکه همچون ماشین انقیاد سوژه عمل میکند؛ جایی که بدنها
در دل سازوکارهای سخت و بیروح شهری محو میشوند. آیا این بازنمایی را میتوان بهمنزلهی
تجسمی بصری از آنچه فوکو بهعنوان میکروفیزیک قدرت توصیف میکند در نظر گرفت؟
چگونه فضای شهری بهمثابهی ابژهای پسامدرن در بازتولید و تحمیل هویت بر سوژه
ایفای نقش میکند؟
می دانید به تصور من
یکی از مهمترین سوتفاهم های ما این است که این همانی کردن یک ایده را بسنده می
دانیم بدون در نظر گرفتن زمینه، گذشته تاریخی و در پی آن نتایج حاصله. سوال
اینجاست آیا در مرز جغرافیایی و فرهنگی ما سیستم اعمال قدرت هنوز مبتنی بر بدن و
نمایش رنج عمل نمی کند؟ به زعم من ما حداقل دو وجه دهشتناک را همزمان و درتعادلی
مثال زدنی گرد هم آورده ایم یعنی عبرت آموزی یا اعمال قدرت از طریق فشل کردن بدن
نمایش قطع و رنج مجرمان هم به صورت میدانی هم به صورت اطلاع رسانی مجازی و هم شریک
کردن اجتماع در به اجرا درآوردن آن مانند سنگسار و غیره در کنار شکل دهی روان و
عقیم سازی سوژه گی از طریق آموزش ، هنجارسازی، تفکیک ومعماری و خانه هایی که
اقتدار را به اجتماع حقنه می کند مثل مرکز باز پروری حجاب و عفاف و... با این حال آیا امکان این همانی کردن و
تطبیق بین این دو گستره و ریشه ها و نتایج آن آمکان پذیر است.
فرآیند واسازی و
فروپاشی فرمها در نقاشیهای شما، در سطحی عمیقتر، به نوعی دلالتزدایی بنیادین
اشاره دارد. آیا میتوان گفت آثار شما در پی تحقق نوعی دیالکتیک منفی بصری هستند،
جایی که هر تلاش برای تثبیت معنا، در خودِ فرآیند بازنمایی، به شکست منجر میشود؟
در این میان، جایگاه مخاطب در مواجهه با این بیثباتی چگونه تعریف میشود؟
به
نکته ای اشاره کردید که تمایل زیادی دارم که به آن دست یابم . با این حال باید
بگویم متدولوژی کار من با سهم زیادی از ناخودآگاهی آغاز می شود و به تدریج به نفع
فرم و ساماندهی تصویر به پایان می رسد. خب در این روش مسلما غالب ایماژها به صورت
استحاله شده و همچنین غیربازنمایانه رخ می دهند و یکبا رامکان ایفای نقش شمایل
گونه و سرراست خود را از این طریق از دست می دهند و در ادامه یکبار دیگر با قرار
گیری در کنارعناصر دیگر تصویر این تعلیق رخ می دهد و رسیدن به معنا یا فکتی قابل
تبیین را به ایجاد موقعیت، وضعیت و یا اتمسفر تفیض می کنند. این موقعیت نمی تواند
محصولِ یک جمله یا گذاره و... باشد و نیز نمی تواند حاصلی مشخص به سانِ یک جمله یا...
را داشته باشد. اما در مورد مخاطبین عزیز و تکلیف وجایگاهشان من دخالتی ندارم و بی
تقصیرم.
چهرههای انسانی در
آثار شما در هالهای از بیچهرگی و بیهویتی به تصویر کشیده شدهاند؛ امری که به
نظر میرسد بازتابی از بحران فردیت در عصر مدرن است. این حذف فردیت و تکهتکهشدن
سوژه را چگونه میتوان در نسبت با مفهوم ازخودبیگانگی مارکسی یا شاید حتی ابژهزدایی
لوکاچی درک کرد؟ آیا این آثار بهنوعی به انکار خودآگاهی سوژه در مواجهه با
ساختارهای کلانتر دلالت دارند؟
مجدداً مجبورم
تاکیدی را در مورد متدولوژی نقاشی خودم داشته باشم . باید بگویم که من به هیچ وجه
از قبل برای نمایش مسئله ای نظری شروع به نقاشی نمی کنم، بلکه تنها سعی می کنم از
طریق فرافکنی موقعیتی را بر روی بوم ایجاد کنم ای برون ریزی مسلما تحت تاثیر تجربه
زیسته من هست و درک و نقد من به جهان نیز در آن تجربه مستتر است به عبارت دیگر من
نقاشی نیستم که ایماژها را ما به ازای هم قرار دهد برای رسیدن به فاکت یا توصیه و
یا شعاری و نقشه و طرحی از پیش تعیین شده
را تصویر سازی کنم. پس من در این گفتگو به تفسیر شما پاسخ می دهم یعنی آثار را از
منظری که شما مورد پرسش و پردازش و نقد قرار می دهید سعی می کنم که بررسی کنم.
در برخی از آثار
شما، مرز میان بدن ارگانیک و فرمهای مکانیکی به گونهای محو شده که گویی انسان و
ماشین در فرآیندی از استحاله هستیشناختی در هم تنیدهاند. این تداخل
ارگانیک-مکانیکی را چگونه میتوان در بستر نقد فلسفی تکنولوژی، همانگونه که هیدگر
در پرسش از تکنولوژی مطرح میکند، فهم کرد؟ آیا آثار شما نوعی افشای حقیقت تکنیکی
در دل امر هنری است؟
بیش از آنکه
تکنولوژی برای من مخفی کننده وجوه چیزها باشد افشاگر وجوه دیگری از حقیقت چیزها ست
و باید بگویم که من اعتراضی به تکنولوژی ندارم . اما تکنولوژی در نقاشی هایم به
چند طریق عمل می کند ابتدا نابهنگامی امر تکنولوژیک در کنار اندیشه ای که پیشا
مدرن عمل می کند و درعین حال افشای رابطه تعمیق یافته تکنولوژی و انسان که گویا
تکنولوژی از یکطرف به سمت امکانی ارگانیک درحال گسترش است و از طرف دیگر امکانات
ارگانیکی انسان را نیز دستکاری می کند و انسان را به سان ماشین بلکه به سمتی سوق
می دهد که مه آلودی خاصی دارد.
شما چگونه مفهوم فضا
را در نقاشیهای خود بازتعریف میکنید؟ آیا فضا در آثار شما بهعنوان نظامی
انضباطی برای محاصره و انقیاد سوژه عمل میکند یا میتوان آن را بهعنوان فضای
لابیرنتی در دل فلسفهی پسامدرن خواند که هرگونه امکان جهتیابی و تثبیت هویت را
نفی میکند؟
فضا برای من گستره
ایست که هم به ظهور موقعیت ها امکان می دهد و هم حضور و ظهور آنها را به غیاب می
کشد. به عبارتی فضا برای من گستره ایست حائز افشا و اختفا. اما در مورد مسئله هویت
باید بگویم به تصور من مشکل هویت قدیمی تراز حضور وضعیت پسامدرن است یعنی زمانی که
سعی به تعریف خود در مقابل یا تعامل با دیگری کردیم درگیری ما راجع به هویت آغاز
شد. و باز هم این مشکل حداقل دوبار پیچ خورده و به قولی قوز بالا قوز شده یعنی دو
بار موقعیت هویتی ما دچار تردیدو تعویق و خللی غیر قابل انکار شده و البته که من
فکر می کنم هنوزغالب هنرمندان ما با مسئله هویت درگیر هستند.
در آثار شما، شاهد
یک تعلیق مداوم میان نظم و آشوب، حضور و غیاب، و سوژه و ابژه هستیم. آیا این وضعیت
تعلیقی را میتوان بهعنوان بازتابی از زوال کلانروایتها در عصر پسامدرن تلقی
کرد؟ به نظر شما، چگونه هنر میتواند این فروپاشی مفاهیم مطلق را نه تنها
بازنمایی، بلکه در سطحی عمیقتر، بهعنوان کنشی درونی بازتولید کند؟
این تعلیق،دیالکتیک
یا پارادکس را بیشتر از آنکه از زوال کلان روایت ها بدانم، تعلیقی می دانم که حاصل
تجربه تاریخیِ این جغرافیا ست باید توجه کرد که در غالب تجربه تاریخی، سعی کردیم
در جهت مفصل بندی آئین ها و متد زندگی مان با دیگری ای که بر ما چیره شده بود و
عادات مخصوص به خود را داشت همخوانی پیدا کنیم تا از نطع سیاه و جزیه و... در امان
باشیم.
آیا فرآیند خلاقانهی
شما در مواجهه با فلسفههای انتقادی همچون دیالکتیک منفی آدورنو یا واساخت دریدا
قرار گرفته است؟ اگر چنین است، چگونه این مفاهیم فلسفی در بطن آثار شما به ابزارهای
بصری واسازانه تبدیل شدهاند که نظامهای تثبیتشدهی معنا و سوژهگی را به چالش
میکشند؟
باید اذعان کنم که
من هرگز به نحله خاصی در فلسفه بعنوان پایه و بنیاد نقاشی ام نگاه نکرده ام
بیشترین سعی من در درک و درونی کردن شیوه تفکرغرب بود یعنی یاد گرفتن شیوه اندیشیدن در باره اندیشه
(که هنوز موفق به آن نشدم) که مسلما بنا به نقاشی ای که می کشم امری ضروریست. حالا
اینکه چه نحله فکری خاصی می تواند نقاشی های مرا درخود جای دهد امری ست که مربوط
به من نیست بلکه وجهی ست که منتقد – فیلسوف آشکار می کند.
آثار شما اغلب در
تقاطع میان بحرانهای اجتماعی، فرهنگی و هستیشناختی قرار میگیرند. با این حال،
آیا شما هنر را صرفاً بهعنوان بازتابی از این بحرانها میبینید یا آن را بهمثابهی
یک کنش انتقادی رادیکال در نظر میگیرید که میتواند به واژگونی نظامهای دلالتی و
بازتعریف سوژه در عصر معاصر بینجامد؟
به نطر من هنرمندِ
نقاشی که از بحران ها، مشکلات روانی و یا ناکامی ها برای تولید اثر هنری سود می
برد از سطح واکنش و فرافکنی هیجانی جلوتر نخواهد رفت و اثرش نیز امکان بازتاب چنین
فراروی ای را مسلمان نخواهد داشت حتی اگر با تساهل و تسامح ایده ای را به آن الصاق
کنند؛ به عبارت دیگر در بحران های اجتماعی، سیاسی و غیره نقاشی کار نمی کند. نه
بخاطر اینکه هنری است مکانی یا مخاطبین محدودی دارد و یا امکان ایجاد موجی توفنده
و آنی را ندارد. صرف نظر از آنکه شعور بصری جامعه در چه حد باشد، بیشتر به این
دلیل که امکان درونی کردن هر مسئله ای زمانِ مناسبی را می طلبد که درونی شود، سویه
های انتقادی و وجوه انضمامی و تاریخی و اجتماعی و انسانی و.... آن در هنرمند رسوب
کند و هنرمند این انباشت را بتواند تبدیل به فرمی تاثیر گذار کند در غیر اینصورت
نقاشی که به بحران های پاسخ بی درنگ می دهد غالبا از مرز تصویر سازی ای ابلهانه
هرگز پیشی نمیگیرد مگر آنکه از قبل آن بحران را درک کرده باشد و پیش از صحنه عمومی
در آن تدقیق کرده باشد، در غیر اینصورت بنگاه های خبری با دقت، ظرافت و طریقه ای
جذاب و اثرگذارتر آن واقعه را به رخ می کشد.