آسیانیوز ایران؛ سرویس اجتماعی:
همهی آدمها میخواهند حسهای خوب را تجربه کنند. همه طالب زندگیای بدون دغدغه، شاد و راحت هستند. همه میخواهند عاشق شوند، رابطهای عالی داشته باشند و ظاهرشان بینقص باشد. پولدار شوند و آنقدر محبوب و مورد تحسین دیگران باشند که وقتی وارد اتاق میشوند مردم مانند دریای سرخ برایشان کنار بروند. همه این را میپسندند. پسندیدنش آسان است. اگر از تو بپرسم که: «از زندگی چه میخواهی؟» و پاسخ دهی: « میخواهم خوشحال باشم، خانوادهای عالی داشته باشم و شغلی که دوستش داشته باشم»، این پاسخ انقدر کلیشهای است که عملا بیمعناست. سوال جالبتر که احتمالا هرگز بهش فکر نکردهای این است: چه رنجی را میخواهی در زندگی تحمل کنی؟ برای چه چیزی حاضری تقلا کنی؟ به نظر میرسد پاسخ دادن به این مسئله از هر چیز دیگری در سرنوشت نهایی زندگیمان تعیینکنندهتر است.
چه رنجی را میخواهید بپذیرید؟ برای چه چیزی حاضرید عذاب بکشید؟
همه میخواهند یک شغل رویایی و استقلال مالی داشته باشند، اما همه حاضر نیستند ۶۰ ساعت کار طاقتفرسا در هفته، رفت و آمدهای طولانی و کاغذ بازیهای اعصاب خرد کن را تحمل کنند. یا در سلسله مراتب بی سر و ته شرکتها و جهنم بیپایان اتاقکهای اداره رفت و آمد کنند. مردم میخواهند بدون ریسک، بدون از خودگذشتگی، بدون به تعویق انداختن لذتهایی که برای جمعآوری دارایی ضروری است ثروتمند شوند. همه آرزوی رابطهای عالی و پیوند عاطفی و جنسی عمیق و شگفت انگیز را دارند. اما همه حاضر نیستند گفتگوهای دشوار، سکوتهای معذبکننده، احساسات جریحهدار شده و دراماهای احساسی را برای رسیدن به آن تحمل کنند. مردم رنج را پدیدهای ذاتا منفی میبینند که باید به هر قیمتی که شده از آن فرار کرد. درحالی که واقعیت پیچیدهتر است. همهی ما توانایی (و احتمالا مسئولیت) معنا بخشیدن به رنجهایمان را داریم. و این کار زندگی ما را هدفمند میکند. اما بیشتر مردم این را درک نمیکنند. در نتیجه تسلیم میشوند. تسلیم میشوند و سالها با «چه میشد اگر…» دست و پنجه نرم میکنند، تا زمانی که این پرسش به «همهاش همین بود؟» تبدیل میشود. و وقتی وکلا به خانههایشان میروند و چک مهریه به خانه میآید، میگویند، “اینا همش برای چه بود؟” اگر به خاطر پایین آوردن استانداردها و انتظاراتشان در ۲۰ سال قبل نبود، پس برای چه بود؟
خوشبختی مستلزم تقلاست. تجربهی مثبت، اثر جانبی مدیریت تجارب منفی است. شما فقط میتوانید برای مدت کوتاهی از تجربههای منفی فراری باشید. آنها به زودی با غرشی شدید به زندگی بازمیگردند. در هسته تمام رفتارهای انسانی، نیازهای ما تقریبا مشترک است. مدیریت تجربه مثبت آسان است. اما تجربه منفی چیزی است که با آن کلنجار میرویم. بنابراین، آنچه ما از زندگی به دست میآوریم نه با احساسات خوبی که آرزویش را داریم، بلکه با احساسات بدی که حاضریم و قادریم برای رسیدن به آن احساسات خوب تحمل کنیم، تعیین میشود. آنچه ما از زندگی به دست میآوریم نه با احساسات خوبی که آرزویش را داریم، بلکه با احساسات بدی که حاضریم و قادریم برای رسیدن به آن احساسات خوب تحمل کنیم، تعیین میشود. مردم بدن ایدهآل میخواهند. اما به چنین چیزی نمیرسند مگر اینکه عاشق درد و فشار فیزیکی ناشی از ساعتها تمرین در باشگاه است باشند. مگر اینکه عاشق محاسبه کالری و تنظیم مداوم وعدههای غذایی که میخورند باشند. همه میخواهند کسبوکار خودشان را راه بیندازند و یا به استقلال مالی برسند. اما به یک کارآفرین موفق تبدیل نمیشوی مگر اینکه راهی پیدا کنی تا ریسکپذیر باشی، با عدم قطعیت کنار بیایی، شکستهای پیاپی را تحمل کنی و ساعتها دیوانهوار روی چیزی کار کنی که اصلا معلوم نیست موفق میشود یا نه.
مردم پارتنر خوب میخواهند. اما فرد فوقالعادهای را جذب نمیکنی مگر اینکه عاشق آشفتگی احساسی که ناشی از پذیرش طرد شدنها است، کشش جنسی که هرگز رها نمیشود و و خیره شدن به تلفنی که هرگز زنگ نمیخورد باشی. این بخشی از بازی عشق است. اگر وارد بازی نشوی، برنده نمیشوی. موفقیت تو با این سوال تعیین میشود: «چه رنجی را میخواهی تحمل کنی؟» نه «چه لذتی را میخواهی بچشی؟» کیفیت زندگی شما نه با تجربیات مثبت، بلکه با تجربیات منفیتان سنجیده میشود. و داشتن مهارت در مدیریت تجربیات منفی، یعنی داشتن مهارت در مدیریت زندگی.
تعداد زیادی از مدرسهای مزخرف توسعه فردی وجود دارند که میگویند: «اگر از ته دلت بخوای، بهش میرسی» همه چیزهای خوب میخواهند. همه «از ته دل خواستن» را بلدند. فقط نمیدانند دقیقا چه چیزی را میخواهند، یا بهتر است بگویم برای چه چیزی «از ته دل» اشتیاق دارند. اگر مزایای چیزی را میخواهی، باید هزینهی آن را نیز بخواهی. اگر بدن ساحلی میخواهی، باید عرق ریختن، درد عضلات در صبح زود و صدای قار و قور شکم گرسنه را نیز بخواهی. اگر قایق تفریحی میخواهی، باید بیخوابی ها، اقدامات مالی پرریسک کسب و کار و احتمالا رنجاندن یک نفر یا دهها هزار نفر را هم بخواهی.
اگر سالهاست هوس چیزی را میکنی اما اتفاقی نمیافتد و حتی ذرهای به آن نزدیک نمیشوی، شاید آنچه واقعا میخواهی یک فانتزی است، یک آرمانگرایی، یک تصویر و وعدهی خیالی و دروغین. شاید آنچه میخواهی واقعا خواسته قلبی تو نیست. فقط از «خواستن» آن لذت میبری. شاید اصلا آن را نمیخواهی. گاهی از مردم میپرسم: «رنج انتخابیات چیست؟» آنها سرشان را کج میکنند و طوری به من نگاه میکنند که انگار دوازده تا دماغ روی صورتم است. اما دلیل این پرسشم این است که پاسخ این سوال، خیلی بیشتر از آروزها و خیالپردازیهایتان درمورد شما به من میگوید. چون مجبورید چیزی را برای رنج کشیدن انتخاب کنید. زندگی بدون رنج ممکن نیست. نمیشود که همه چیز گل و بلبل باشد. و در نهایت، این پرسشی است که سخت است و مهم. لذت، سوال آسانی است و پاسخ همگی ما شبیه هم است. پرسش جذابتر، رنج است.
چه رنجی را میخواهی تحمل کنی؟
پاسخ دادن به این سوال است که به درد شما میخورد. این پرسشی است که میتوان زندگی شما را دگرگون کند. پاسخ به این سوال است که مرا «من» و تو را «تو» میسازد. همین ما را تعریف میکند، از هم جدا میکند و در نهایت به هم پیوند میزند. در بیشتر نوجوانی و جوانی خیال موزیسین شدن، مخصوصا یک راک استار شدن را در سر میپروراندم. هر آهنگ خفنی که میشنیدم، چشمانم را میبستم و خودم را روی صحنه تصور میکردم که آن را برای جمعیت فراوانی که دارند فریاد میزنند مینوازم. مردمی که از حرکت انگشتانم بر روی سیمها لذت میبرند و دیونهوار هورا میکشند. این خیالپردازی ساعت ها مرا سرگرم میکرد. حتی پس از ترک تحصیل از مدرسه موسیقی و کنار گذاشتن نوازندگی حرفهای، این رویا در دانشگاه هم ادامه داشت. اما حتی در آن زمان، بحث «اگر» مطرح نبود، همیشه بحث «کی» مطرح بود. منتظر فرصتی بودم تا زمان و انرژی کافی داشته باشم تا به هدفم برسم. اول باید تحصیلاتم را تمام میکردم. بعد باید پول درمیآوردم. سپس باید زمان پیدا میکردم. بعدش… هیچی.
با وجود اینکه بیش از نيمی از عمرم را در این خیالپردازی سپری کردم، واقعیت هرگز محقق نشد. و سالها طول کشید (همراه با تجربیات منفی فراوان) تا بالاخره فهمیدم که چرا من واقعا آن را نمیخواستم. من عاشق نتیجه بودم. تصویر خودم روی صحنه، هلهلهی مردم، از جان و دل مایه گذاشتن برای نواختن آهنگها. اما عاشق فرآیند نبودم. و به همین دلیل، بارها و بارها شکست خوردم. اصلا حتی آنقدر تلاش نکرده بودم که شکست بخورم. به زحمت تلاشی کرده بودم. رنج تمرین روزانه، دردسرهای تشکیل بند و تمرینات مداوم، عذاب پیدا کردن سالن اجرا و متقاعد کردن مردم برای آمدن و اهمیت دادن. پاره شدن سیمها، سوختن آمپلیفایر، حمل ۱۸ کیلو تجهیزات به این سو و آن سو بدون ماشین.
این رویا قلهای است به بلندی یک مایل. و چیزی که سالها طول کشید تا بفهمم این بود: من اصلا از بالا رفتن لذت نمیبردم. من فقط دلم میخواست قله را تصور کنم. فرهنگ عامه به من میگوید که به خودم خیانت کردهام، که تسلیم شدهام یا بازندهام. دنیای خودیاری و توسعه فردی ادعا میکند که یا شجاعت کافی نداشتم، یا ارادهام ضعیف بود، یا به خودم ایمان نداشتم. جامعه استارتآپی/کارآفرینی میگوید که از رویاهایم فرار کردم و تسلیم شرطیسازی اجتماعی متعارف شدم. به من توصیه میکنند که جملات تاکیدی را تکرار کنم، به گروههای مسترمایند بپیوندم، یا هر مزخرف دیگری. اما حقیقت به مراتب کسلکنندهتر است: فکر میکردم چیزی را میخواهم اما معلوم شد اینطور نیست. فقط همین.
من پاداشت را میخواستم، نه تقلا کردن را
نتیجه را میخواستم، نه فرآیند را
عاشق نبرد نبودم، فقط پیروزی را میخواستم
و زندگی اینگونه کار نمیکند.
هویت تو با ارزشهایی که حاضری برایش رنج بکشی تعریف میشود. افرادی که از سختی باشگاه لذت میبرند، همانهایی هستند که بدن خوش فرم میسازند. کسانی که هفتههای کاری طولانی و بازیهای سیاسی نردبان ترقی شرکتها را دوست دارند، همان هایی هستند که بالا میروند. کسانی که استرس و عدم قطعیت زندگی هنرمند گرسنه را میپسندند، کسانی هستند که آن را زندگی میکنند و موفق میشوند. این یک سخنرانی یا فراخوان درباره «قدرت اراده» یا «استقامت» نیست. این تکرار کلیشهی «نابرده رنج، گنج میسر نمیشوند» هم نیست. این بنیادی ترین و سادهترین بخش زندگی است: رنجهایمان موفقیتهایمان را شکل میدهند. پس دوست من، رنجهایت را عاقلانه انتخاب کن.