آسیانیوز ایران؛ سرویس فرهنگی هنری:
در روزگاری که مردم بیش از هر زمان دیگری به آینهای نیاز دارند که دردها و آرزوهایشان را بازتاب دهد، هنرهای نمایشی ایران به نظر میرسد هر روز بیشتر از واقعیتهای جامعه فاصله میگیرد. سالنهای سینما خالیتر از همیشهاند، تئاترها با کمبود مخاطب مواجهاند و تلویزیون گاه چنان از زندگی واقعی مردم دور شده که انگار برای مخاطبی دیگر میسازد. بعضی جملهها توی دل میمانند. آدمها همیشه دنبال یک جملهاند. نه از آنهایی که توی کتابهای قطور نوشته شده، از آنهایی که در یک دیالوگ ساده گفته میشود. مثلاً وقتی «نادر» توی فیلم اصغر فرهادی گفت: "من نمیخوام پدرمو تنها بذارم"، یک لحظه تمام فرزندان این سرزمین انگار یاد پدر پیرشان افتادند. بغضشان گرفت. چون حقیقت همین است. جملهی خوبی که جای خودش را در دل مردم پیدا کند، بیشتر از هزار تئوری ارزش دارد.
حالا تصور کنید در شهری زندگی میکنید که همه دیوارهایش آینهاند، اما هیچکدام تصویر واقعی شما را نشان نمیدهند. این، دقیقاً وضعیت هنرهای نمایشی ماست امروز - آینههایی که یا شکستهاند، یا کدر شدهاند، یا آنقدر صیقل خوردهاند که فقط تصویر ایدهآلها را نشان میدهند. در حالی که مردم کوچه و بازار، در جستجوی هنری هستند که دردهایشان را بفهمد، آرزوهایشان را بشناسد و زندگی روزمرهشان را بدون روتوش به خودشان بازتاب دهد.
در روزگار شلوغ و گاه بیرحم امروز، جایی میان صفهای نان، اضطرابهای اجارهخانه، ترس از آینده، خستگیِ جانفرسای روزمرگی و اشکهای پنهان مادران و پدرانی که نمیدانند چطور فرزندانشان را شاد کنند، چیزی کم است. چیزی که آرام کند، بیدار کند، بنوازد و همزمان بخراشد. چیزی به اسم هنر… هنری که اگر از مردم بگوید، اگر از درد بگوید، میتواند زخم را هم مرهم باشد، هم فریاد. اما افسوس… که این روزها سالنهای سینما خاک میخورند، تئاترها تماشاگر کم دارند، و تلویزیون، گاه آنقدر دور از واقعیت است که دیگر مخاطبش را نمیشناسد. چرا اینگونه شد؟ چرا هنر ما از مردم دور ماند؟ مگر نه اینکه هنر باید بازتاب زندگی باشد؟ بعضی جملهها توی دل میمانند. آدمها همیشه دنبال یک جملهاند. نه از آنهایی که توی کتابهای قطور نوشته شده، از آنهایی که در یک دیالوگ ساده گفته میشود. مثلاً وقتی «نادر» توی فیلم اصغر فرهادی گفت: “من نمیخوام پدرمو تنها بذارم”، یک لحظه تمام فرزندان این سرزمین انگار یاد پدر پیرشان افتادند. بغضشان گرفت. چون حقیقت همین است. جملهی خوبی که جای خودش را در دل مردم پیدا کند، بیشتر از هزار تئوری ارزش دارد. آثار محبوب، به همین سادگی حرف میزنند. آنقدر ساده که تو فکر میکنی خودت هم میتوانستی بگوییشان، ولی نگفتی. همین جاست که هنر، پوست از نمایش درمیآورد و میشود زندگی. آثار عامهپسند، آنهایی هستند که وقتی چشم میبندی، انگار بوی نان تازهی صبح را حس میکنی. قصههایی که وقتی در دل شب تنها نشستهای، با آدمهایش احساس نزدیکی میکنی، بیآنکه آنها را دیده باشی. مثل مادری که توی سریال «روزی روزگاری» برای پسرش دعا میکرد، یا دختری که در «پس از باران» از پشت پنجره باران را نگاه میکرد و نمیدانست فردایش چه میشود. چیزهایی که ما را تکان میدهند، معمولاً سادهاند. نه جلوههای ویژه میخواهند، نه نور خاص. فقط یک حس لازم است. حسی که بوی زندگی بدهد.
هر خانه، یک پرده سینماست
شاید باورش سخت باشد، ولی حقیقت دارد: خانهها هنوز هم مقدساند، حتی اگر کوچک شده باشند. وقتی خانوادهای شب دور هم جمع میشود و با هم فیلمی میبینند، آن لحظه مقدس است. تلویزیون، آن قاب جادویی، مثل دریچهایست به جهان مشترک ما. جایی که پیرزنها با دیدن گریهی یک کاراکتر، اشکشان درمیآید، و نوجوانها با لبخند یک بازیگر، دلشان گرم میشود. ما در این قابها، خودمان را میبینیم. رنجهامان، خوشیهامان، خاطرات خاکخوردهای که جرأت بیرون آمدن ندارند. و وقتی بالاخره کسی پیدا میشود که آنها را روایت کند، تبدیل به قهرمان زندگیمان میشود.
عامهپسندی، یعنی دوستداشتنی بودن بینیاز از توضیح
همهچیز قرار نیست تحلیل شود. همهچیز قرار نیست توجیه هنری داشته باشد. بعضی چیزها فقط باید دوستداشتنی باشند. مثل لحن شوخ و سادهی «ارسطو» در پایتخت، که با همهی بازی و جدیتش، مردم را از ته دل خنداند. یا مثل عشق پاک و زمینی «سهراب» در فیلم «میم مثل مادر»، که بیصدا اما عمیق بود. هنر عامهپسند، همان است که وقتی پخش میشود، مردم موبایلشان را کنار میگذارند. زل میزنند به تصویر. و در سکوت، یاد کسی میافتند. یا خودشان.
دردهای کوچک؛ گریههای بزرگ
بعضی فیلمها فریاد نمیزنند. اما کاری میکنند که آدم تا صبح نخوابد. مثل «چهارشنبهسوری»؛ که دردش، درد همان دعواهای شب عید بود، همان تلخی فروخورده، همان آشفتگیهای زنانهای که پشت ماسک لبخند پنهان مانده. مردم آن را دوست داشتند چون برای اولین بار، کسی دردشان را فهمیده بود. مخاطب امروز دنبال این نیست که شگفتزده شود؛ دنبال این است که فهمیده شود. همینقدر ساده. همینقدر عمیق.
ما همه، دنبال بخشی از خودمان در هنر هستیم
آدمها دوست دارند بخشی از خودشان را جایی بیرون ببینند. در قصهای، در دیالوگی، در چهرهی خستهی یک بازیگر. و وقتی این اتفاق میافتد، آن اثر را در آغوش میگیرند. حتی اگر منتقدها نپسندند. حتی اگر جشنوارهها نادیدهاش بگیرند. آن اثر میماند، چون مخاطب به آن چسبیده. چون برایش مهم شده. چون حالش را بهتر کرده، بیهیچ انتظار و ادعایی.
مردم هنوز عاشقاند
با همه بیرحمیها، با همه فشارها، با همهی زخمهایی که زندگی زده، مردم هنوز عاشقاند. هنوز با دیدن عاشقانهای ساده، دلشان میلرزد. هنوز هم اگر کسی برای کسی شعری بخواند، یا زیر باران بایستد و بگوید «دوستت دارم»، دلهای زیادی از جا کنده میشود. آثار عامهپسند، اگر از عشق بگویند ـ نه عشق فانتزی، بلکه عشق سادهی انسانی ـ همیشه ماندگار میشوند. چون عشق، آخرین سنگر ماست. آخرین چیز باقیمانده. آخرین پناه.
مردم، دنبال قهرمان نیستند، دنبال رفیق اند
یه وقتی بود قهرمانها، قد بلند بودن، صورتشون اصلاحشده، دیالوگشون حسابشده، قدمشون شمردهشده. بعد، کمکم مردم خسته شدن از این مدل آدمها. چون خود آدمیزاد، قهرمان نیست. زخمداره، اشتباه میکنه، میبازه، ولی بلده بلند شه. همین شد که مردم «قهرمان» نخواستن، «رفیق» خواستن. کسی که اشتباه کنه اما نیتش خوب باشه. مثل «ارسطو»، مثل «نقی معمولی»، مثل «رضا مارمولک». آدمهایی که بلد نیستن ژست بگیرن، ولی ته دلشون، یه چیزی هست که بهش میگن «آدم بودن». مردم اونا رو دوست دارن. چون حس میکنن میتونن باهاشون برن بازار، برن دکتر، حتی برن سر خاک. این آدمها قابل لمسان. نه افسانه، نه فیلمنامه.
هر خانه یه قصه است!
بعضی وقتا آدما دنبال قصه نمیگردن. قصه، خودش کنار سفره، وسط قسطها، تو صف نونوایی، و حتی توی اون سکوتی که دو نفر بینشون فاصله افتاده، هست. مردم فقط میخوان یکی باشه که اون قصه رو بشنوه، ثبتش کنه، و بدون ادا، بیاره رو پرده. بدون اینکه بخواد ازش یک پیام فلسفی یا یک نماد پیچیده دربیاره. وقتی فیلمی مثل «ابد و یک روز» میاد، که یه خانوادهی ساده رو نشون میده، بدون قهرمان، بدون کاتالوگ روشنفکری، ولی پر از حس، مردم میگن: «این خود ما بودیم!» و همینه که فیلم موندگار میشه.
هنر، صدای بیصدایان
سینما، تئاتر، تلویزیون… اینها فقط ابزار سرگرمی نیستند. هنرهای نمایشی زبان دل مردماند. وقتی کارگری با غرور از سر کار برمیگردد ولی شرمزده به دست خالیاش نگاه میکند، وقتی مادری نگران آینده دخترش است، وقتی جوانی آرزوهایش را یکییکی به خاک میسپارد، اینها قصه نیستند، اینها واقعیتاند. و هنر، اگر راستگو باشد، اگر متعهد باشد، باید اینها را ببیند و بازگو کند. اثر هنری فقط برای خنداندن یا سرگرم کردن نیست. البته که لبخند هم نیاز است، اما نه لبخندی تهی. نه خندهای برای فرار از درد. هنرِ واقعی، ریشه در درد دارد. در زخم دارد. در سؤالات بیجواب دارد. در بغضهایی که سالهاست راه گلوی مردم را بستهاند.
سینما و تئاتر باید آینه باشد، نه پردهای برای پنهان کردن واقعیت
تئاتر و سینما فقط داستانگویی نیستند، بلکه دیدن دوبارهی زندگی اند، با دقت، با عمق، با تأمل. وقتی یک فیلم یا تئاتر دغدغهی فقر را به تصویر میکشد، وقتی نابرابری را فریاد میزند، وقتی تنهاییِ یک زن را میفهمد یا وقتی اعتیاد، مهاجرت، تبعیض یا فساد را با دقت روایت میکند، آن فیلم و تئاتر چیزی بیشتر از یک اثر هنری است. آن فیلم و تئاتر یک سند اجتماعی است. یک فریاد است. و یک امید. اما اگر تئاتر و سینما از این وظیفه دور شود، اگر دغدغه کارگردان فقط گیشه باشد، یا فقط رضایت برخی، آنگاه هنر از حقیقت دور میشود. ما فیلم و تئاتر نمیسازیم که فراموش کنیم، میسازیم تا بفهمیم. تا یادمان نرود چه هستیم، کجا ایستادهایم، چه باید کنیم.
تئاتر، نَفَسِ زنده شهر
تئاتر، بر خلاف سینما، زنده است. نفس میکشد. با تماشاگر ارتباط مستقیم دارد. و چه فرصت نابیست برای گفتوگو با مردم. اما چرا سالنهای تئاتر خالیاند؟ چرا هنرمند تئاتر باید دغدغه نان داشته باشد؟ چرا آثار عمیق و تأثیرگذار دیده نمیشوند؟ تئاتر میتواند کلاس درسی باشد برای همهی ما. در تئاتر، آدمها در چشم هم نگاه میکنند، حقیقت را در چشمان هم میبینند. این خاصیت جادویی تئاتر است. تئاتر اگر از مسائل روز جامعه نگوید، اگر مسائلی چون خشونت خانگی، افسردگی، امید، طلاق، فقر، بیعدالتی و نابرابری را به تصویر نکشد، پس چه کند؟ اگر درد نباشد، بازی نیست؛ دروغ است.
تلویزیون، مسئولیتش سنگینتر است
آقای جبلی! با شما هستیم...تلویزیون هنوز پرمخاطبترین رسانهی دیداری کشور است. اما آیا توانسته مخاطبش را همراه کند؟ آیا توانسته با مردم رو راست باشد؟ تلویزیون باید خانهی مردم باشد، نه تریبونی برای حرفهای تکراری. تلویزیون باید قصههای واقعی مردم را بگوید. باید به سراغ آدمهای معمولی برود، از دل محلهها، کوچهها، خانهها، کارگاهها، مدرسهها و بیمارستانها. تلویزیون باید جایی برای شنیدن باشد، نه فقط گفتن. مردم، باهوشاند. فهمیدهاند چه کسی با آنهاست و چه کسی فقط ادای با آنها بودن را درمیآورد. تلویزیون اگر صادق باشد، اگر خودش را به جای مردم بگذارد، مردم هم دوباره به او اعتماد خواهند کرد.
چرا هنر از مردم فاصله گرفت؟
چند دلیل وجود دارد. گاهی سانسور، گاهی ترس، گاهی بیتوجهی، گاهی محدودیتهای مالی و اقتصادی، گاهی عدم حمایت واقعی از هنرمندان. همه اینها هنر را خسته کرده، هنرمند را ناامید کرده، و مخاطب را سرد کرده است. اما هنوز دیر نشده. هنوز میشود برگشت. هنوز میشود دوباره پیوند زد.
فیلم و سریال، وقتی میمونه که از دل شب بیاد
سریالهایی که توی دل شب پخش میشن، وقتی هنوز چراغ بعضی خونهها روشنه، یه جور دیگه تو دل مردم جا باز میکنن. مردم باهاش میخوابن، باهاش بیدار میشن. دیالوگهاش میره لای حرفهای روزمرهشون. مثل «پدرسالار». مثل «خونهی سبز». اون شبهایی که مادر خانواده غذای فردا رو میذاره رو گاز، بچهها دفتر مشق رو میکشن جلو، پدر خسته میشینه رو مبل، و تلویزیون یه چیزی نشون میده که به دل همه میشینه… این یعنی سریال موفق. نه چون بهترین دوربین رو داشته. نه چون بزرگترین ستارهها توش بودن. فقط چون واقعی بوده. همین و بس. اینکه بگیم “مخاطب عام شعور هنری نداره”، بزرگترین بیاحترامیه. مردم شاید نتونن واژههای خاص بگن، شاید با زبان منتقدا حرف نزنن، ولی خوب بلدن تشخیص بدن یه چیز، «حقیقت» داره یا نه. وقتی یه بازیگر فقط بازی میکنه، مردم میفهمن. ولی وقتی داره زندگی میکنه جلوی دوربین، اونوقت اونا هم باهاش زندگی میکنن. اشک میریزن. میخندن. دعا میکنن. مردم از دلشون قضاوت میکنن، نه از توی کتاب.
توی دل مردم، هنر یعنی همدلی. آخرش، هنر اگه نتونه دل ببره، فقط یه ویترینه. مردم کاری به جایزهها ندارن. اونا نمیپرسن کی تدوین کرده، چه لنزی بوده، یا فیلمنامه چند پرده داشته. اونا میپرسن: «دلمو لرزوند؟ خندیدم؟ بغضم گرفت؟ یه لحظه از خودم بیرون اومدم؟» اگه آره، پس اون اثر، هنر بوده. و ما، هنوز چشممون به تلویزیونه… با همهی این فضای مجازی، با همهی سریالهای اینترنتی، مردم هنوز، دنبال فیلم تلویزیونیاند. منتظرند. چون تلویزیون، بخشی از خاطرهشونه. چون یه عالمه گریه و خنده با اون قاب کوچیک دارن و هنوزم اگه اثری بیاد که حس واقعی بده، مردم با دل و جون میپذیرنش. و حالا که دوباره داریم از «دل مردم» حرف میزنیم، یادمون نره که هنر، اگه برای همین مردم نباشه، برای کیه؟ برای سالنهای خالی؟ برای نقدهای پرزرقوبرق؟ هنر، از کوچهها میاد. از صدای اذان ظهر. از عطر قرمهسبزی جمعه. از خنده یه بچه. از دستهای زبری که از کار برمیگردن و نایی برای تحلیل ندارن، ولی دنبال آرامش اند. دنبال یک پناه.
هنر، مأمن روح مردم است
ما گاهی فراموش میکنیم که هنر فقط برای زیبا کردن نیست. هنر باید بیدار کند. باید بجنگد. باید سوال بپرسد. باید به آغوش مردم برگردد. هنرمند باید آیینه باشد؛ شفاف، دردآشنا و مسئول و مردم هم اگر هنری ببینند که دردشان را بازتاب میدهد، دوباره میآیند. به سالنها، به صندلیهای خالی، به پردههای خاموش، به صحنههایی که منتظر نفس مخاطباند. ما باید دوباره هنر را جدی بگیریم. برای اینکه هیچ جامعهای بدون هنر نمیتواند انسانی بماند. هنر، حافظه یک ملت است. اگر نگذاریم حرف بزند، فراموش خواهیم کرد که چه بر سرمان آمده و چه بر سرمان خواهد آمد.
تحلیل اجتماعی-فرهنگی آسیانیوز ایران
۱. گسست هنر از واقعیتهای اجتماعی
هنر نمایشی در ایران امروز به نظر میرسد میان دو قطب افراطی در
نوسان است: از یک سو آثار به شدت تجاری که صرفاً به دنبال گیشه هستند، و از سوی دیگر
آثار به اصطلاح روشنفکری که آنقدر در پیچیدگیهای فرمال غرق شدهاند که ارتباط خود
را با مخاطب عام از دست دادهاند. این گسست، هنر را از کارکرد اصلی خود که همانا
گفتوگو با جامعه است، دور کرده است.
۲. سانسور و خودسانسوری
فضای محدودکنندهای که بر تولید آثار هنری حاکم است، موجب شده بسیاری
از هنرمندان یا به سمت سوژههای بیخطر بروند، یا آنقدر در لفافه سخن بگویند که
ارتباط اثر با مخاطب عام قطع شود. این مسئله به ویژه در تلویزیون که رسانهای فراگیر
است، مشهودتر است.
۳. اقتصاد بیمار هنر
گرانی سالنها، کمبود حمایتهای مالی از تولیدات مستقل و فشارهای
اقتصادی بر مردم که اولویتهای دیگری را برایشان ایجاد کرده، دست به دست هم دادهاند
تا هنرهای نمایشی به کالایی لوکس تبدیل شوند که بسیاری از مردم از عهده هزینههای
آن برنمیآیند.
۴. تغییر الگوی مصرف فرهنگی
رشد سریالهای اینترنتی و دسترسی به تولیدات خارجی، ذائقه مخاطب ایرانی
را تغییر داده است. وقتی مخاطب تجربه دیدن آثاری را دارد که بیپروا به مسائل
انسانی میپردازند، طبیعی است که از محصولات داخلی که پر از ملاحظات هستند، فاصله
بگیرد.
۵. نیاز به بازتعریف "عامهپسند"
تجربه موفق آثاری مانند "ابد و یک روز" یا
"پدرسالار" نشان میدهد که مخاطب ایرانی نه تنها حاضر است با آثار جدی
ارتباط برقرار کند، بلکه مشتاق آن است. مشکل اینجاست که ما "عامهپسند"
را با "پیشپاافتاده" اشتباه گرفتهایم.
۶. راه حلهای پیش رو
بازگشت به قصهگویی صادقانه
ایجاد فضای امن برای بیان دغدغههای واقعی مردم
حمایت از تولیدات مستقل و کمهزینه
تقویت ارتباط هنرمندان با بدنه جامعه
بازنگری در سیاستهای ممیزی
جمعبندی
هنر نمایشی در ایران امروز نیازمند جرئت است - جرئت دیدن واقعیتها،
جرئت گفتن حقایق، و جرئت اعتماد به مخاطب. مردم ایران شایسته آثاری هستند که نه آنها
را دست کم بگیرند، نه از آنها فرار کنند. وقتی هنر جرات کند از دردهای واقعی بگوید،
مردم قطعاً به سالنها بازخواهند گشت، چون در نهایت، هنر واقعی همان است که زندگی
را میفهمد و زندگی میکند.