رجبعلی اعتمادیزاده معروف به «ر.اعتمادی»، رماننویس روزنامه نگار و داستان نویس ایرانی است که تیراژ کتاب های پرطرفدارش زمانی رکوردشکن بوده است؛ از کتاب های او «آبی عشق» «اتوبوس آبی»، «روزهای سخت بارانی» و ...را می توان نام برد. با او درباره فعالیتش در مجله «اطلاعات هفتگی» و چگونه داستان نویس شدنش گفت و گوی کوتاهی انجام داده ایم که در ادامه می آید:
ر.اعتمادی گفت: زمانی که خبرنگار ویژه اطلاعات هفتگی بودم، بیشتر گزارش هایم درباره مردم بود..و جالب است که این گزارش ها هم بر خود من و هم بر مردم تاثیر گذار بودند
درباره انتشار گزارش هایتان در مجله اطلاعات هفتگی که دو گزارش تان مثل «هجده سالگان» و «دارالمجانین» خیلی هم جنجالی شد و تجربیات آن روزها در حوزه کار خبری کمی صحبت کنید..
آن موقع که به اطلاعات هفتگی می رفتم، معمولا دو یا سه صفحه گزارش روز داشتم که من این صفحات را به ۸ صفحه فرستادم. چون خبرنگار ویژه اطلاعات هفتگی بودم و بیشتر گزارش هایم هم درباره مردم بود..و جالب است که این گزارش ها هم بر خود من و هم بر مردم تاثیر گذار بودند
خاطره ای را از یک گزارش خاص که در ذهنتان مانده برایمان بگویید..
روزی خبر آمد که مرد ۱۴۰ ساله ای در فومن زندگی می کند و من هم بلافاصله با عکاس رفتم به آن شهر..و برای من که آن موقع خیلی جوان بودم، بسیار جالب بود که فردی ۱۴۰ سال عمر کرده باشد..به شهر که رسیدم، از فردی سوال کردم که آیا مردی ۱۴۰ ساله در این شهر زندگی می کند و او سمتی از یک میدان را نشان داد و گفت: بله اوست،، دارد می آید! که من با تعجب دیدم مردی راست قامت و بدون عصا و به تندی در حال قدم زدن است... که وقتی برای مصاحبه به خانه اش رفتم، پس از سوالاتی که پرسیدم، در آخر به او گفتم چه آرزویی دارید حالا که ۱۴۰ ساله هستید؟ و او بی درنگ گفت مرگ! و گفتم برای چه؟ و توضیح داد که در شهر دیگر کسی او را نمی شناسد و همه نبیره های دوستان او هستند! و این گونه بود که متوجه شدم او در زندان انفرادی زندگی می کند! این مرد ۱۴۰ ساله گفت که فقط نوه ای ۸۵ ساله دارد که قصاب است و صبح ها پیش او می رود و ظهر برمی گردد...و جالب بودن این گزارش برای من این بود که فهمیدم چرا زندان انفرادی این قدر در دنیا بدنام است...
و داستان نویسی چطور شروع شد؟
در همان احوال، وسط مجله، داستان های کوتاهی از نویسندگان خوب آن زمان مانند دکتر پیشوا زاده، نقیبی و خیلی از افراد معروف منتشر می شد و من که تا همان روزها اصلا به فکر داستان نوشتن نبودم، فکر کردم که یک داستان بنویسم .. از سویی من همیشه عادت داشتم که به عنوان خبرنگار بروم سر صحنه و ببینم و گزارش کنم و فکر کردم که من داستانی می توانم بنویسم که اتفاق افتاده باشد و خواستم نخستین داستانم را از زندگی خودم بنویسم ...خب در دورانی در مرز ایران افسر وظیفه بودم و گاهی اوقات به جنگل های مرزی ایران می رفتم که یک روز به خانه ای رسیدم که هیچ خانه دیگری در اطرافش نبود و زن و مردی را دیدم که در یک رودخانه با عمق ۳۰ متری ماهی می گرفتند و دختری را دیدم با چشمانی آبی که عاشق او شدم که تصمیم گرفتم آن ماجرای عاشقانه و موضوعاتی که در پشت داشت را در قصه بنویسم ...
پس اولین داستانتان را این گونه نوشتید..
بله داستان را این گونه نوشتم و حتی ترسیدم که برای انتشار قبولش کنند،، چون سابقه ای در نداشتم در این کار . نهایتا یک روز در نبود سردبیر که آقای «انور خامه ای» بودند، وارد اتاقش شدم و داستان را روی میزش گذاشتم و خارج شدم .. دو سه هفته گذشت و من فکر کردم داستان را پاره کرده و راهی زباله دان..که یک روز آقای ارونقی کرمانی، که آن موقع متصدی امور فنی مجله بود، به من گفت: اعتمادی تو داستان نوشتی ..که با خودم گفتم ای وای آبروم رفت!...که ایشان گفتند: داستانت این هفته چاپ می شود!/