به گزارش آسیانیوز، صابر نجار: در سرزمین قصه ها پادشاهی در کاخ با شکوهش زندگی می کرد. با اینکه خادمان با پرهای بزرگ بادش می زدند، برایش نوشیدنی ها و خوراکی ها می آوردند، به شکار می رفت و گاهی هم در باغ قدم می زد، اما روزهایش بسیار خسته کننده شده بود.
از تکرار روزها حوصله اش سر رفت و با خود گفت: «چکار کنم زندگی را از این خمودی خارج سازم تا شور و هیجانی هم وارد جامعه کرده باشم».
فکر کرد جنگی رابیاندازم، یا به جایی لکشرکشی بکنم، آسیاب بادی را ناپدید کنم، یا مالیات ذرت را زیاد کرده و دهقان های معترض را سرکوب کنم، یا شهر را آتش بزنم و از بالای تپه نگاهش کنم، یا بگویم هر کس بتواند در ماه قدم بزند دخترم را به او میدهم، یا جشنی بر پا کنم و همه مردم را یک لیوان شربت مهمان کنم؟!
چشمش به دامن نخ نمای وزیر افتاد، ریشی خاراند و یادش آمد برای این گنده فرمایشات خزانه بسیار خالیست. باید تفریح ارزانتری یافت. با وزیر حاذقش مشورتی کرد و به این نتیجه رسیدند معمایی بی در و پیکر، بی پاسخ و شخمی شلغمی طرح کنند تا اسباب سرگرمیشان جور شود.
گفتند: «هر کس بتواند عجیب ترین چیزی که دیده را بازگو کند تا اگر به نظر پادشاه عجیب آمد به او پاداشی شایسته از طرف خزانه سلطنتی اهدا گردد».
مردم از دور و نزدیک برای شرکت در این مسابقه به درگاه شاه شرفیاب می شدند و از چیزهای عجیبی می گفتند که سر هر شنونده ای را با شاخ مزین می کرد.
یکی از اژدهای دو سر میگفت که گوسفندانش را خورده بود. یکی می گفت با خدایان حرف زده است. دیگری از پرواز بابانوئل در آسمان نقل می کرد. یکی دیگر روی دریا آتش دیده بود. آن یکی از حیوانی که نیم انسان بود و نیمه دیگر گاو قصه ها گفت و دروغگویی دیگر گربه پرنده دیده بود.
شاه که از شنیدن این همه خزعبل سرسام گرفته بود اما نمیخواست پاداشی بدهد به راحتی میگفت: «اینکه عجیب نیست! شدنی است و با عقل جور در می آید».
تا اینکه دخترک نوجوانی وارد شد و عجیب ترین چیزی که تا آن لحظه گفته و شنیده شده بود را به شاه و وزیرانش گفت.
«من در بیشه جانوری دیدم از گنجشک کوچکتر و از گاو بزرگتر بود».
شاه که دیگر نمی توانست ادعا کند که همچین چیزی شدنی است و یا با عقل جور درمی آید دستی به ریش کشید، گوشی خاراند، تاجش را به جلو هل داد و نگاهی به وزیران انداخت! وزیران سر به پایین انداخته و گاهی به پسرک و گاهی به شاه نگاه می کردند. شاه دسته های تختش را گرفت، با بی میلی از جایش بلند شد، دستانش را در پشت گرفت و قدم متفکرانه ای به چپ و سپس به راست زد.
دیگر اسباب سرگرمی شاه به پایان رسیده بود. پاسخ پیدا شده بود و حقیقتا عجیب بود. شاه اعتراف کرد که این خیلی عجیب است.
- اما بگو دختر جان، آن چیست؟!
دخترک گفت: «آن قیمت بنزین در ایران است، در مقابل قیمت سرزمین همسایه ارزان است اما نسبت به درآمد ها گران است. آن کرایه اسنپ است که برای مسافر گزاف است، اما برای راننده تنها استهلاک و زیان است. آن قیمت ماشین و مرکت است، که به دو قیمت بازار جهان است اما ماشین ساز در غبن و خسران است.
آن اجاره جا و مکان است که برای مستاجر به قیمت جان است اما مالک را از هزینه ها فغان است. حقوق ماهانه کارگر است که برای گیرنده کوچکتر از گنجشک و برای دهنده از گاو بزرگتر است.»
سپس رو به شاه گفت: «ای شاه، تو را برای خلق این همه شگفتی و هیجان سپاس»