با تحقیر جهان انسانی، مسئولیتی اخلاقی برای انسان سربرمیآورد؛ کوشش برای تقرب زندگی این جهانی و ساخت و تغییر آن بر اساس جهان برتر. این تقریر موجز از اندیشه افلاطونی به یک معنا جان کلام اندیشه فلسفی غرب تا همین اواخر باقی میماند و خود را در هزارتوی جامعه مدرن چنان میگسترد که انیدیشیدن به وضعیتی را که این مبانی در آن رسوخ نکرده باشد، ممتنع میسازد. تعابیر گوناگونی از فلسفه افلاطونی شده است اما یکی از گیراترین این تعابیر را نیچه ذیل عنوان اندیشهورزی اخلاقی به دست میدهد. اندیشهای که جهان فعلی را به بهای ساختن دنیایی بهتر به کناری میگذارد. آیسلین اُ دانل معتقد است این اندیشه در نظام آموزشی در قالب آرمانشهرگرایی و تقلای بیپایان برای کامیابی میکند. با او که استاد فلسفهی تعلیم و تربیت در دانشگاه ماینوث در جمهوری ایرلند جنوبی است، در باب نسبت آرمانشهرگرایی و رئالیسم در آموزش توسر ایلنا گفتگو شده است.
در مقام آسیبشناسی، وضعیت نظامآموزشی را که کمابیش در تمام جهان از الگوهای مشخصی پیروی میکند، چطور ارزیابی میکنید؟
ما عمیقاً نیازمندیم تا مقداری هم انسانیت وارد نظام آموزشی بکنیم. در فرهنگ «جان کندن» و«تقلا»، جایی که هرکسی باید برای بهترین شدن بکوشد، این حرف من احتمالاً یا خیلی احمقانه باشد یا بسیار عافیتطلبانه. ساموئل بکت سخت تلاش کرد تا ما را از شر رسوبات توهم و خیالپردازی آرمانشهرگرایانه، رستگاری و ایده نجات و بهروزی تمام و کمال و بهطور کلی هر ایدهای که آسایش دروغین به زندگی بشر میدهد، برهاند. بکت در آثار خود وضعی اخلاقی را سروسامان میدهد که بهجای پرداختن به اینکه جهان چگونه باید باشد و چگونه باید میبود، آدمی را به اینکه جهان واقعاً چگونه هست، توجه دهد. او میخواهد بگوید که اگر هر کس بهجای جاهطلبیای که فرهنگ مدرن در او نهادینه کرده، میتوانست اندکی هم به امر جمعی به جماعت پیرامونش بیندیشد و توجه کند، چه بسا وضعیت امرزو بشر بسیار بهتر از این چیزی میبود که میبینیم. خواه با این پیام بکتی موافق باشیم یا نه، این توصیه برای زندگی بشری، انگیزشی جالب و جذاب برای نظامهای آموزشی است. پرسش این است که فرهنگ رقابت که امروز دیگر به یک تلاقی برای اجتماع بشری تبدلی شده است چه تاثیری بر تجربه ما از امر آموزشی دارد؟ و اینکه نظامهای مراقبت در جامعه چگونه روابط ما را به شکست میکشانند؟
واقعیت این است که مواجهه با «آنچه هست» در برابر «آنچه باید باشد» و عمل از موضع همین امرِ هست، چه بسا بتواند به سرخوشی، آسایش یا حتی فراغ بال منتهی شود و چنین نیست که وقتی از امر هست در برابر امر باید سخن میگوییم به جهان و آینده آن بدبین شدهایم. همچنین اتخاذ این رویکرد به جهان از منظر «آنچه هست»، میتواند به نوبه خود متوجه و ملتفت تجربه رفاقت، شادمانی یا احساساتی از این قبیل در تجارب آموزشی ما باشد. مقاطع و فضاهای اندکی وجود دارند که به اندازه امر آموزش بهجای سخن از جهات چنان که هست، به جهان چنان که باید باشد، چسبیدهاند. شاید برای همین باشد که تجربه آموزش برای بیشتر ما همراه با تجربه شکست و ناکامی است و اغلب ما از اینکه نتواسنتهایم در حوزه تحصیلی و آموزشی خود به جایی برسیم، نالانیم. این شکست از سنخ تمام شکستها و ناکامیهایی که بشر ممکن است هر روز و هر روز با آن در زندگی مواجه شود، نیست بلکه نوعی سادیسم در آن نهادینه شده است. اگر بخواهم از بکت وام بگیریم، میتوان این وضعیت را با موقعیت شخصیتهای پوتتزو و لاکی در نمایشنامه "در انتظار گودو" مقایسه کرد. این یک واقعیت است که اصلاً ممکن نیست که کسی بتواند تمام استانداردهای بیرونی مدنظرش را برآورده کند، تمام هنجارها و آرمانهایی که عمدتاً توسط دیگران تحمیل شده را تجسم ببخشد و اهدافی را که نوعاً بهطور کلی و مبهم تعریف میشوند را جامه عمل بپوشاند. من معتقدم حتی نمیتوان در این موارد به حد وسط و میانگین هم رسید.
پیامد این آرمانگرایی چیست؟
نظامهای آموزشی اصلاً بهای این رقابت بی پایان بر سر تکامل فردی را برآورد نمیکنند. برای آنها اصلاً مهم نیست که انسانهایی که در این رقابت و مقایسه بیامان شکست میخورند، چه بر سرشان میآید یا حتی کسانی که اصلاً وارد این رقابت نمیشوند یا نمیتوانند بشوند، این وضعیت چه سرنوشتی برای آنها تدارک دیده است. امروز اگر از شکست سخن گفته میشود این سخن میکوشد تا شکست را با احاله به مفاهیمی چون بازیابی، اعاده و بازتوانی در واقع ذیل مفهوم پیروزی تعریف کند. یعنی اینکه همچنان مبنا باید کامیابی و بهرهجویی و رسیدن به استانداردهایی باشد که از پیش معین شدهاند. در این معنا سخن گفتن از شکست ذیل موفقیت روی میدهد. این تمرکز روی ادبیات موفقیت در حقیقت به چالش کشیدن تقلا برای آنچه در عرف پرستیژ قلمداد میشود و کسب قدرت که هر دو معادل موفقیت شمرده میشوند را دشوار میکند. خود این تقلا برای کسب وجهه و پرستیژ چه بسا به نوبه خود پایمال کردن حقوق دیگران هم باشد یا اینکه چنان باشد که برای آنها رویت این وجه از چیزی که رأی خودمان ساختهایم، عملاً ناممکن باشد. یعنی در این تقلای روزافزون برای بهترین بودن خودآگاهی از میان رود. مهمترین چیزی که در این میان باید محل توجه جدی ما باشد، این است که چالش اخلاقی جدی نهادینه شده در این وضعیتی که نظام آموزشی برای ما ساخته را درک کنیم. این چالش اخلاقی در واقع در پس ترویج این تقلا اغلب پنهان میشود و این پنهانی سبب فراموشی دیگران و رشد نوعی خودبینی مفرط میشود. چه بسا خود نظام آموزشی هم از ابتدا از این کوری و غفلت حمایت کند.
این نظام از آغاز ما را به این واقعیت که اصلاً ممکن نیست که همه بتوانند عالی و موفق و برنده باشند، کور میکند. در واقع سیاست بنیادین لمیده در پس نظام آموزشی تلاش برای تغافل از این واقعیت است. این وضعیت یک نتیجه مهم هم دارد و آن اینکه ادبیات شکست اندک اندک تغییر کرده است. عموماً در گذشته ما یاد گرفته بودیم که شکست خوردن وصف اعمال ما است. انسان در هر روز ممکن است چندین عمل کند و با شکست هم روبرو شود اما نظام آموزشی جدید سعی دارد این را به ما القا کند که شکست خوردن نه وصف عمل که وصف بودن است. مطابق این نگاه، ما اگر شکست میخوریم به سبب نوعی بیمسئولیتی و بیمبالاتی در خودمان است. اما خود این هم دروغین است چون درواقع منظور این است که ما در برابر اهدافمان به قدر کافی تقلا نکرده و جان نکندهایم. با گره زدن شکست خوردن به پدیداری اخلاقی چون «مسئولیت» در واقع خود مقوله شکست از اساس مذموم شمرده میشود.
اما این برساختی از ناحیه نظام اموزشی جدید است. احتمالاً برای عدهای مقاومت در برابر بتهای پیشرفت و کامل شدن نوعی کجخلقی یا عقبافتادگی تلقی شود. اما واقعیت این است که با یک نگاه به مبادی، اصول، تعاریف و نظریه فلسفههای آموزش مدرن میتوان فهمید که آنها دقیقاً انسان را چطور تفسیر میکنند. از سوی دیگر فرهنگ امروز از اساس بر مبنای رقابت طراحی شده است. این رقابت مثل هر مسابقهی دیگری هم قاضی دارد و هم قوانین خاص خود را. این دقیقاً آن تصویری از جهان است که به کودکان ما به محض ورود به مدرسه نشان داده میشود.
از نوعی رئالیسم سخن میگویید. مولفههای این رئالیسم را چطور میتوان صورتبندی کرد؟
آنچه به ذهن من میرسد، پذیرش شکست است. ما باید قبول کنیم که انسان موجود محدودی است. اگر بخواهم صورتبندی فلسفی و مفهومیای از این وضعیت داشته باشم، باید بگویم که رئالیسم روشن و مشخص را باید در برابر این آرمانشهرگرایی برکشیم. این رئالیسم باید پیش از هر چیزی مفهوم مرگ، تنهایی و ضعف را وارد نظام آموزشی بکند. اما چرا این مساله دشوار مینماید؟ احتمالاً به این سبب است که تلقی ما از مرگ، فاجعه، ضعف و شکست مانع از ما میشود که آنها را به کودکان معرفی کنیم. در واقع این فهم ما از انسان است که چنین چیزی را باعث میشود. برای فرهنگی چنین؛ مرگ خطر است. معمولاً اولین واکنش ما در برابر خطر؛ گریز است. جامعهای که مرگ را خطر میداند، آن را در قالب هشدار وارد نظام آموزشی میکند. همه اینها از نگاه ما به انسان و جهان برمیآید. نظام آموزشی میخواهد جهانی بسازد که همه در آن کامیاب شدهاند. برای چنین تلقیای از انسان و جهان، مرگ مزاحم است اما کنار گذاشتن مرگ، در واقع کنار گذاشتن واقعیت است. مرگ اینجا لحظه فوت نیست بلکه مرگ دال بر این است که انسان محدود آفریده شده، محدود زندگی میکند و همین محدودیت هم او را میکشد. اما با بازگشت مرگ به نظام آموزشی، گویی واقعگرایی هم به آن برمیگردد. این واقعگرایی اکسیر نجاتبخش سرخوردگی انسانی است که در این رقابت کذایی برای برترین شدن تنها رها میشود.