فلسفه از دیرباز دانشی دشوار، مغلق و اشرافی بوده که نه کاری با مردم داشته و نه رنجها، امیدها، فرازها و فرودهایشان. فلسفهی سنتی نه تنها اعتنایی به زندگی انضمامی ندارد بلکه هر گونه سخن از آن در گستره سخن فلسفی را مردود و ممنوع اعلام کرده است. اما امروز دیگر نه فیلسوفان در کنج آکادمی هستند و نباید هم باشند و نه دیگر دنیا تاب لفاظی متبرجانه در باب مفاهیم انتزاعی صرف را دارد.
امروز که بشر در اعماق رنج فرو رفته و خویشتن را بیش از هر زمانی در هزارتوی واقعیت گم کرده است، اندیشه فلسفی قدم به انضمامیترین حوزههای زندگی بشر گذاشته و خود را حسب همان عنوان خودخوانده تاج علوم، محق میداند تا با بازیابی مفهومی زندگی بشری، تجدید حیات خود را این بار از رهگذر معبر زندگی انسان اعلام کند. اما اگر فلسفه چنین آرمانی دارد و قصد کرده در مقام امری خطیر به عالم انسانی بازگردد، باید که خود را به مخاطرهآمیزترین و مسالهدارترین ابعاد زندگی بشر گره بزند. در پرتو این راهنما، کار به مساله بدل میشود. تبدیل کار به مسالهای فلسفی، بررسی نسبت وجود و ماهیت آدمی با آن و تعیین جایگاه ویژه کار در این مناسبت است. آل گیری (استاد مطالعات اخلاق تجارت در دانشگاه لویولا در شیکاگو که اصلیتی ایتالیایی دارد) معتقد است که کار شرط ضروری زندگی است و بدون آن بازشناسی هویت فردی امکان ندارد.
تبدیل کار به مسالهای برای فلسفه باید بتواند نسبت روشن میان کار و وجود خاص آدمی را نشان دهد. اساسا این نسبت فلسفی را چگونه میتوان توضیح داد؟
کار امری جدا از سایر ابعاد زندگی نیست بلکه حتی به معنایی میتوان کار را مترادف زندگی بشری دانست. کلامی از پاپ یازدهم بهجا مانده که میگوید "انسانها کارگر آفریده شدهاند." هیچ چیزی بیشتر از کار وقت انسان را به خود مشغول نمیکند. برای نود و پنج درصد از ما، کار امری سراسر غیرانتخابی است. ما باید کار کنیم و این چیزی نیست که در باب رد یا پذیرش آن مختار باشیم. ما نه به اندازهای که کار میکنیم، میخوابیم، نه با خانواده و دوستانمان وقت میگذرانیم و نه حتی فرصت کافی برای استراحت پیدا میکنیم. خواه کارمان را دوست داشته باشیم یا نه، در کارمان موفق و کامیاب باشیم یا نه، یا حتی خواه کارمان مایه خوشنامی شود یا بدنامی. هیچ تغییری در این واقعیت که ما همگی همانند شخصیت سیزفوس محکوم به کار کردن شدهایم، ایجاد نمیکند.
اگر کار یک ضرورت اجتماعی باشد، آیا میتواند به لحاظ وجود فردی هم امری ضروری باشد یعنی آیا انسان بالذات موجودی کارگر است؟
اجازه بدهید برای پاسخ به این پرسش مقدمهای فراهم کنم. مقدمهای که در اینجا میآورم در واقع بیان تجربه شخصی خود من از نوع مواجههام با مقوله کار در دوران نوجوانی است. من خودم از خانوادهای کارگر میآیم. والدینم در اوایل دهه 1930 به امریکا و شیکاگو مهاجرت کرده و زندگی خود را از رهگذر کارگری سامان دادند. در خانواده ما کار و کارگری همیشه جایگاه ویژهای داشته است. پدرم کار را ستایش میکرد. در خانواده ما اخراج شدن از کار در اثر بحرانهای اقتصادی و تعدیل نیروی کارخانهها که آن روزها عمدتاً به بهانههای مسائل بیمهای صورت میگرفت، مایه شرمساری و ملامت نمیشد بلکه دست کشیدن از کار، از زیر کار در رفتن و به معنایی تنبلی بود که مایه سرزنش و خفت بود.
برای اینکه بدانید تعهد به کار چقدر در خانواده ما مقوله مهمی بود به این اعداد توجه کنید: پدر بزرگِ مادری من وقتی در اواخر هشتاد سالگی بود، از کار دست کشید آنهم نه خودخواسته بلکه در واقع مشمول تعدیل نیروی محل کارش شد. پدر و عمویم تا هفتاد سالگی در شغلی که از جوانی آن را برگزیده بودند، باقی ماندند. مادر بزرگم هم که بسیار دوستش میداشتم، چهل سال برای تنها یک کارخانه کار کرد و در نهایت به مادرم میرسیم که در اواخر شصت سالگی و آنهم با اصرار من برای نگهداری از کودک خردسالم، از کار بازخرید شد.
برای تک تک زنان و مردان خانواده ما کار به منزله اثبات عملی و فعال خود زندگی و نشان دادن واقعی میزان تعهد به همدیگر بود. در آن دوران که هنوز افیون تلویزیون همه جا را نبلعیده بود و خبری هم از کولرهای قدرتمند نبود، شبهای داغ تابستان شیکاگو به شبنشینی میگذشت. بزرگترها دور میز صحبت میکردند و نوجوانان هم مشغول بازی بودند. من که گهگاهی اجازه شرکت در این بحثها را پیدا میکردم، چیزی جز کار به گوشم نمیخورد. آنچه من نوجوان آن شبها یاد میگرفتم آمیزهای از ترس و پند توامان بود. یادم میآید پدرم تاکید میکرد که مزدی که از ارباب خود میگرفت علاوه بر کمک به معیشت خانواده و خرج خانه، رضایت درونی او را نیز به همراه داشت. اما در کنار تمام اینها، حقیقیتی تلخ هم دائم تکرار میشد: کار میتواند تو را بشکند.
این تجربه را چطور میتوان صورتبندی مفهومی کرد؟
در واقع مردان خانواده میدانستند که گرچه کار برای زندگی بشر ضروری است اما قرار نیست این امر ضروری همیشه لذیذ هم باشد. در این معنا افتخاری که در کار کردن نصیب فرد میشود نه در نوع کاری که فرد بدان مشغول است بلکه درتاب آوردن و تحمل نفس کار کردن نهفته است و زننده یا دلخواه نبودن کار هرگز نمیتواند عذر موجهی برای دست کشیدن از کار باشد.
مطالعه فلسفی مساله کار به من آموخت که موعظه و پندهای جا افتاده در فرهنگ خانوادگی ما صرفاً دیدگاه مهاجرانی ساده نبود بلکه این ساختار در واقع نوعی اخلاق کار" بود که در سرتاسر کشور همچون یک قانون حکم میراند. این قانون کار را به بداهت و ضرورت برآمدن خورشید از مشرق در هر سپیده دم اعلام میکرد. کار نه صرفاً برای کسب درآمد و امرار معاش است و نه برای بهره گرفتن از ذهن و بدن برای به انجام رسیدن وظیفهای بلکه فراتر از اینها کار بزرگترین عامل برای زندگی روحی و درونی هر فرد است.
فراسوی هر صورتی از بقا، ما خود را در کار آنچه که هستیم، میسازیم. یعنی اینکه کار بنیادیترین عنصر برای برساختن شخصیت آدمی است. از آنجا که کار ما را دربرمیگیرد و عمده زمان و توان ما را به خود معطوف میکند، نه تنها درآمد ما از آن حاصل میشود بلکه این کار است که نامی به ما اعطا میکند و هویت فردی و جمعی ما را شکل میدهد. در واقع هیچ راهی برای شناخت تمام و کمال افراد بدون فهمیدن اینکه آنها به چه شغلی مشغول هستند، وجود ندارد. ما از رهگذر کار است که ویژگیهای شخصیتی و رفتاری خودمان را شکل میدهیم. در این معنا کار بازوی خودسازی آدمی است. ما هم خودمان را در کار آنچه که هستیم، میکنیم و هم خود را در خلال کار در مقام موجودی که هستیم، میشناسیم. این کار است که به ما مجال میدهد تا بفهمیم چه میتوانیم انجام بدهیم یا از رهگذر کار است که قادر هستیم تا نظر دیگران در باب خودمان را دریابیم. ما در محیط کار میتوانیم حدود و قابلیتهای خویشتن را کشف کرده و از کار در مقام سنگ محکی برای ارزیابی خود در نسبت با دیگران استفاده کنیم. کار در این معنا چشماندازی فراهم میکند که ما میتوانیم از ورای آن به نقش، کارکرد و جایگاه خود در گستره وسیع مناسبات اجتماعی آگاه شویم. کار نه تنها زندگی ما را مشروط میکند بلکه شرط ضروری خود زندگی است.