آسیانیوز - در اتاق نم گرفته ساختمان پوسیده خیابان بهار، پیرمردان متروکی که به جرم روزنامهنگاری در نظام پهلوی، خانهنشین شده بودند، توصیه کردند که کجا برویم و چه کنیم و چه بگوییم. توصیهها، آرمانگرایانه بود و کار و نان و پول نمیشد. هفته بعدش، حسین قندی که هنوز «سردبیر» روزنامه اخبار بود و از معدود نفراتی که سرمایهگذار جدید، شرم کرد صندلیاش را به نفر جدید بسپارد، پیام داد: «برید پیش ایرج جمشیدی، روزنامه اخبار اقتصادی.»
۴ نفر بودیم که از پلههای ساختمان سه طبقه انتهای خیابان فتحیشقاقی، بالا رفتیم و یتیموار، انگار که اخراج شدنمان تقصیر خودمان باشد، روبهروی مردی نشستیم که لبخندی مقتدرانه و نگاهی مغرور داشت. سه نفر، خداحافظی کردند و رفتند و من ماندم و شدم خبرنگار «اخبار اقتصادی». یک سال، هر روز رفتم به همان ساختمان انتهای فتحیشقاقی و هیچ کاری نمیکردم. دقیقا «هیچ کاری». تحریریه اخبار اقتصادی، سالن ال مانندی بود و خبرنگاران، در درازای ال، مینشستند پشت میز چوبی ۱۲ نفرهای که عمود به میز سردبیر چسبیده بود. یک سال هر روز رفتم پشت این میز چوبی نشستم و با ۴ دختر دیگر که آنها هم مثل من هیچ کاری نمیکردند، ریز ریز حرف زدیم و خندیدیم و ساعت ۸ و ۹ شب راه افتادیم سمت خانههامان. آخرهای زمستان 1375، تب انتخابات ریاستجمهوری به پوست شهر رسیده بود. کاست «خواب در بیداری» فرهاد دست به دست میشد و «سپید پوشیده بودم با موی سیاه» را از راننده تاکسی گرفته تا جوان عابر توی پیاده رو زیر لب میخواندند. مجموعه شعر و نوشتههای خسرو گلسرخی پشت ویترین کتابفروشیها بود و فیلم تحریف شده محاکمهاش را روی نوار VHS دیده بودیم و «نازلی سخن نگفت» ذکر مردمی بود که هنوز با تردیدهایشان برای رای دادن و رای ندادن کنار نیامده بودند. صبحهای جمعه میرفتم کلکچال و در یکی از همین کوه نوردیها با مردی آشنا شدم که از اعضای فعال سازمان مجاهدین در ایران بود و وقتی شنید که خبرنگارم، تلاش کرد هر جور شده، از من یک سمپات بسازد. در ادامه این اتفاقات و موجهایش بود که من هم یک روز، کپی بیکیفیت صفحه اول روزنامه اطلاعات چاپ ۲۰ دی ۱۳۵۲ با تیتر «۷ نفر محکوم به اعدام به جرم سوءقصد به جان شاهنشاه و شهبانو و ولیعهد» را دستم گرفتم و رفتم تحریریه و نشستم روی صندلی کنار میز سردبیر و کپی روزنامه را روی میز جمشیدی گذاشتم و وقیحانه گفتم «شما توبه نامه امضا کردین؟ از مردن ترسیدین؟ چرا؟» کاغذ کپی را نگاه کرد، پوزخند زد، با انگشت سبابه، کاغذ را مثل تکهای آشغال، کنار زد، تحقیر دوید در نگاه هنوز مغرورش و گفت: «تو هیچی نمیدونی. فکر کردی با دو تا صفحه کتابی که خوندی، انقدر آدم شدی که بتونی منو بابت تصمیمم قضاوت کنی؟ اون وقتی که تو توی پوشکت{...} من این چراها رو از خودم پرسیده بودم و به جوابم رسیده بودم. حالا برو بشین سرجات.»
هیچوقت ندیدیم رانندگی کند؛ همیشه یک راننده آماده داشت که به دفتر وزیر و نماینده و رییس برساندش. هیچوقت ندیدیم لباس اسپرت و شلوار جین و تیشرت و کاپشن بپوشد. استادانمان که خاطره خبرنگار بودنش در «تهران مصور» و «آیندگان» را به یاد داشتند میگفتند «اینا نسلی از خبرنگارا بودن که انتخاب کردن مثل ما کف خیابون نباشن. مردمی و اجتماعی مینوشتن اما نگاهشون با ما فرق داشت. سوژههاشون فرق داشت، شیک میپوشیدن، برای مصاحبه سراغ آدمای خاص و عجیب میرفتن....»
فکر میکردیم حواسش نیست و ما را نمیبیند. همهچیز را میدید، از همهچیز با خبر بود و همهچیز را میشنید ...
اواخر فروردین ۷۶، گفت که یک مسوولیت جدید برای من در نظر گرفته است. قرار شد هر روز به ستادهای تبلیغات خیابانی علیاکبر ناطق نوری و سید محمد خاتمی بروم و در میتینگهای انتخاباتی هواداران خاتمی حاضر شوم و هر چه میبینم و میشنوم، برای جمشیدی تعریف کنم. آن زمان، همکاری با بخش فارسی رادیو BBC آزاد بود و ایرج جمشیدی، هر شب به عنوان روزنامهنگار مقیم تهران، خلاصهای از اخبار ایران را در بخش فارسی رادیو اعلام میکرد. از پایان فروردین ۷۶، شده بودم شنونده ثابت خبر شبانگاهی رادیو بیبیسی که ببینم سردبیرم، دیدهها و شنیدههای من را چطور در قاب گزارش جا میدهد. شور این ماموریت، بر تمام ابعاد زندگیام سایه انداخت. جمشیدی روی دیگری از خبرنگاری را به من نشان داده بود که الحق، خیلی دلچسبتر از ریزریز حرف زدن و خندیدن پای آن میز ۱۲ نفره چوبی وسط تحریریه بود. ظهر روزی که با دو همکار دیگرم؛ حسن صلحجو (دبیر گروه بازار روزنامه اخبار اقتصادی) و علیرضا محمودی (خبرنگار گروه بازار) برای تهیه گزارش از تبلیغات انتخاباتی اصولگراها به مسجد «ارگ» رفتیم و پس از ساعاتی، پلیس سبزه میدان، دستگیرمان کرد و گفت تا موقع استعلام، حق نداریم از روی نیمکت جلوی پاسگاه ارگ، جم بخوریم، همین شور بود که هر سهمان را واداشت بیتوجه به اینکه سرنوشت ساعات بعدمان چه خواهد بود، جزییات شنیدهها و دیدههامان از کنج و گوشههای حیاط مسجد را با هم به اشتراک بگذاریم تا جمشیدی برای اخبار شبانهاش، یک گزارش جامع داشته باشد. روزها گذشت و بعد از میتینگ حیاط دانشگاه تهران و میتینگ استادیوم امجدیه و از ستاد ناطق به ستاد خاتمی رفتن و دفترچه تبلیغات دو نامزد را کنار هم گذاشتن و به جملههایی که هوادارها برای کوبیدن حریف پیدا کرده بودند، خندیدن و تا ساعاتی بعد از نیمه شب آخرین روزهای مجاز برای تبلیغ، در خیابانها پرسه زدن و هیجان مردمی که طعم «اصلاحات» هنوز برای پرزهای ذهنشان قابل فهم نبود را در کفه تفسیر نشاندن، روز موعود رسید؛ جمعه، دوم خرداد ۱۳۷۶. اول رفتم مسجد همت تجریش. بچه نیاوران بودم و آشناترین مکانی که برای رایگیری انتخابات میشناختم همین جا بود. در پارکینگ محوطه جلوی مسجد، جیپ روزنامه «جمهوری اسلامی» و خبرنگار و عکاسش را دیدم و افشین والینژاد؛ خبرنگار آسوشیتدپرس که در همه سالهای بعد، عزیزترین دوستم شد. اینها، راهی مدرسهای بودند که قرار بود سید محمدخاتمی برود و رای بدهد؛ دبیرستان پسرانه شهدای پاسداران. این مدرسه، هنوز هم هست و هنوز هم نامش همین است. در سالن ورودی همین مدرسه، برای اولینبار با تجسم عینی «عشق به خبرنگاری» مواجه شدم؛ دهها خبرنگار و عکاس و فیلمبردار خارجی و ایرانی، برای ثبت بهترین تصویر و شنیدن نابترین جمله، به چارچوب دیوار آویزان بودند و از صندلی و نیمکت سوار بر هم، نردبانی ناامن ساخته بودند و روی میز چوبی وسط سالن، با الفاظ مودبانه یا رکیک، به فارسی و انگلیسی و دهها زبان ناآشنای دیگر، همدیگر را هل میدادند که مانع انسانی جلوی لنز دوربینشان را کنار بزنند و دستهایشان را تا حد از جا درآمدن کتف و مفصل، کش داده بودند که وضوح صداهای محیط در حافظه واکمنهایشان بالا برود..... همه اینها، مو به مو به گوش سردبیر رسید. ایرج جمشیدی در خبر شبانگاهی جمعه دوم خرداد ۱۳۷۶، برای اولینبار قواعدگزارش رادیویی را شکست و صدایش وقتی اخبار مشاهدات میدانی روز انتخابات را اعلام میکرد، لحن و رنگ داشت؛ اقتدار و غرور، از لبخند و نگاه، به واژهها رسیده بود .....
۸ آذر ۱۳۷۶، دیگر خبرنگار ایرج جمشیدی نبودم. به روزنامه اخبار برگشته بودم که تحریریهاش، یک کوچه پایینتر از دفتر روزنامه اخبار اقتصادی بود. همه کوچ کرده بودیم به خیابان فرعی پشت بیمارستان مهر. آن روز، 20 دقیقه بعد از آنکه خداداد عزیزی، دومین گل ایران را به دروازه استرالیا زد، تحریریه «اخبار» پر شده بود از صدای بوق ماشینهایی که در خیابان فاطمی سپر به سپر گیر افتاده بودند و مردمی که «ایران، ایران» و «خداداد دوستت داریم» فریاد میزدند و تنها چیزی که در آن لحظه برای هیچ کس مهم نبود، زمان خلاصی از آن ازدحام بود. در خیابان چرخیدم و مردمی که لابلای ماشینها میرقصیدند و مردمی که شاد از اولین پیروزی بعد از دوم خرداد، شیرینی پخش میکردند را دیدم و رفتم دفتر تحریریه اخبار اقتصادی. دو جعبه بزرگ شیرینی روی میز سردبیر بود و خبرنگارهایش میگفتند از شادی این برد، به حسابداری دستور داده هدیهای به حساب اعضای تحریریه واریز شود. صبر کردم تا صفحه اول روزنامهاش را ببندد و برگردد پشت میزش. بدون هیچ پنهانکاری، شاد بود و در جواب هر که تلفن میزد، بابت پیروزی تیم ملی تبریک میگفت. شنیده بودم که تا روزی که زنده است، به جرم روزنامهنگاری در سالهای پیش از ۱۳۵۷ حق دریافت امتیاز روزنامه به نام خودش ندارد. پرسیدم: «چرا از ایران نرفتین؟ چرا اینجایین؟»
به پرینت سیاه و سفید صفحه اول روزنامهاش نگاهی کرد و گفت: «رفتن هنر نیست. هنر اینه که بمونی، ببینی، بشنوی و برای آیندگان بعد از خودت تعریف کنی. تاریخ رو مردان موفق نمینویسن. تاریخ واقعی با قلم شکست خوردهها نوشته میشه.»
بهمن۱۳۸۳ پناهجوی ایرانی که چهرهاش با جوانیهای داستین هافمن مو نمیزد، بسته امانتی که از تهران تا تورنتو، خِرکش کرده بودم را تحویل گرفت و به رسم ادب، بابت احوال و اوضاع دو ماهی که در سرمای زیر ۱۰ درجه و زیر ۲۰ درجه گذراندهام پرسید و اینکه شهر غریبه را چطور دیدهام و حالا میخواهم چه کنم و کجا دنبال کار بگردم. یک ساعتی نق زدم و از حالت تهوعم بابت دیدن این همه چینی که مثل علف هرز در هر گوشه شهر سبز شدهاند گفتم و از اینکه در این شهر، هیچ خبری از تاریخ و فرهنگ و اصالت و هویت نیست و.... به عادت ایرانیها، فنجان قهوهاش را دمر در نعلبکی برگرداند و از پای میز کافه بلند شد و گفت: «من تا آخر عمرم نمیتونم برگردم ایران. ولی تو که انقدر عاشق ایرانی، چرا اینجایی؟»
جوانی داستین هافمن، این جمله را گفت و رفت. وقتی سربالایی طولانیترین خیابان جهان را پیاده میرفتم و طبق معمول آن روزهای یخ زده، از مژههایم قندیل آویزان شده بود، انگار دستی من را در تونل زمان پرتاب کرد به 7 سال قبل؛ به آن غروب ۸ آذر ۱۳۷۶.
نوروز ۱۳۸۴، لابلای تعارف و تبریک عید، به آقای جمشیدی گفتم: «جملهای که شما به من گفتین منرو از گیجی و گمی در قرارم با خودم نجات داد. برگشتم تا ببینم، بشنوم و اگه شد، برای آیندگان بعد از خودم تعریف کنم.»
بعد از ظهر نیمه پاییز پارسال، پای پیاده از میدان انقلاب به سمت روزنامه میرفتم. از کوچه پشتی میدان توحید که خواستم بگذرم، طبق عادت نگاه کردم به داخل کوچه که ایرج جمشیدی را دیدم با کیف و کاغذهایی زیر بغل که به سمت خیابان اصلی میآمد. خبر دستگیر شدن پسرش را شنیده بودم و بعد از احوالپرسیهای معمول، حرف رسید به پیگیریها برای خلاصی نوید جمشیدی. از آن غرور و اقتدار که در لبخند و نگاهش به یاد داشتم، ذرهای نمانده بود و برای اولینبار دیدم که از راننده و ماشین هم خبری نیست و ابهت «سردبیری» جای خودش را به شفقت «پدری» داده بود. ضربِ کاری ۷۰ و چند سال مبارزه برای آزادی، بالاخره اثر کرده بود و «آقای جمشیدی» پیر شده بود. این، آخرین دیدار ما بود....
آدمها میروند اما خاطرههای ما را با خودشان نمیبرند. به نظرم، خاطره، آن مرهم موقت و حتی گولزنک است برای زخم حزن. حزن یعنی اینکه مجبور باشی اسم یک نفر دیگر را در دفتر تلفنت خط بزنی. حزن یعنی اینکه صفحههای دفتر تلفنت، پر باشد از نامهای خط خورده ....