روزی را به یاد می اورم که مادر بزرگم گفت زیاد فکر نکن. از خودم پرسیدم که مگر می شود زیاد فکر نکرد. ان هم تو این دوره و زمونه! مگر در مدرسه به ما یاد ندادند که در مورد موضوعات پیرامونت زیاد فکر کن و یا به قول معروف سبک و سنگین کن و بعد دست به اقدام بزن؟ آخر مگر از قدیم الایام فکر کردن ارزش نبوده! مگر درون مایه ها و جملات قصار کتاب ها و جراید ما را امروزه به سمت تفکر هرچه بیشتر هدایت نمی کنند؟ و کلید واژه هایی که هر روزه در روزنامه ها و بیلبوردها و رسانه ها می خوانیم و می بینیم تلنگار برای ذهن ما در جهت اندیشه های نوین و عمیق تر محسوب نمی شوند؟ ولی این را می دانم که بایستی حرف های مادر بزرگ و پدر بزرگ ها را هم با طلا نوشت. تصمیم گرفتم که از ضمیر ناخوداگاهم و یا همان رسول درونم بپرسم. مطلبی خوانده بودم که ضمیر ناخوداگاه پاسخ تمام سوالات را می داند. در حالت مراقبه نشستم و سکوت در فضای ذهنم حکمفرما شد. و اجازه دادم که خرد برتر با من سخن بگوید.....
امروزه وجود دغدغه های شخصی و شغلی ذهن ما را مملو از افکار ساخته است. به قول معروف هر که بامش بیش برفش بیشتر. ما در محاصره ی افکار هستیم. و هر فکری که وارد ذهنمان می شود خود موجب تولید افکار دیگری می شود. انها تکثیر می شوند گویی مخیله ما را مکان گرم و نرم و امنی پیدا می کنند و زاد و ولد می کنند و حتی ابا و اجداد خود را هم به انجا منتقل می کنند. بالاخره افکار هم برای بقا نیازمند محیط امنی هستند که در انجا بتوانند با فراغ بال زاد و ولد کنند. و چه خانه ایی امن تر از مخیله من و تو. من و تو که هر روز افکار متنوعی را با خود در ذهنمان به دوش می کشیم. ذهنی که پر است از خاطرات تلخ و شیرین.
فراز و نشیب هایی که ما در عرصه ی زندگی پشت سر گذاشتیم. جایی که هستیم و جایی که می خواهیم به ان برسیم و در انجا باشیم. حرف هایی که دلمان می خواست بگوییم و نگفتیم و هرانچه که بایستی نمی گفتیم ولی گفتیم. هر انچه که از انجامش شرم داریم و رازهای سر به مهر در ذهنمان محسوب می شوند و هرانچه که قادر به انجامش بودیم و فقط کمی همت و تلاش می خواست که البته ما نداشتیم. انجا که سوت مسابقه زندگی را به صدا دراوردند و ما بایستی که می دویدیم تا برسیم ولی طعنه خوردیم از رفیق و رقیب و کنار گذاشته شدیم. بله همه ی اینها در ارشیو ذهن من و تو بایگانی شده است. و لحظاتی از روز از مقابل چشمانمان رژه می روند و هر کسی به فراخور ارتعاشی که از خود به برون می فرستد شاهد احساسات و افکاری شیرین و یا تلخ از این ارشیو ذهنی اش می گردد. ذهن پرتلاطم ما همه جا همراه است. حتی زمانی که از زادگاهمان کوچ می کنیم و وارد دیار و سرزمین جدیدی می شویم. باز هم یاد ها و خاطره ها همجوار ما هستند. گویی افکار و دغدغه ها یار قسم خورده من و تو هستند. و سوگند یاد کرده اند که همیشه کنارمان باشند. حتی انکس که سهمش از روزگار نون و ماستی است هم از این معرکه دور نیست. بلکه او هم به فراخور حال و احوالش و نون و ماستی که دارد، ذهنش در محاصره افکار می باشد.
با این تفاوت که شاید گهگداری مجالی داشته باشد که کمی آسوده تر از بقیه در ساحل زندگی قرار بگیرد. و از بابت شنا کردن در دریای خروشان زندگی حتی برای مدتی کوتاه هم که شده در امان بماند. البته این موهبت مقطعی است چرا که همه ما بخوبی می دانیم که بشر امروز پویا است و نیل به حرکت و تکاپو در عرصه ی زندگی با تار و پودش عجین شده است. انجا که تا سپیده دم می دود تا به کعبه مقصود برسد.. و همین دویدن ها او را از ساحل امن به قعر دریای پرتلاطم از امواج خواهد کشید. و از ساحل به دریا امدن همانا و هجوم افکار جدید همانا. گویی همه ی ما با زبان بی زبانی قصد تکثیر هر چه بیشتر و بیشتر افکار را در ذهنمان داریم . صد البته که ماجرا به همین جا ختم پیدا نمی کند. هجوم افکار موجب شروع گفتگوهای درونی می شود. گفتگوهایی که اگر کنترل نشود آرامش ذهن را مختل می سازد. و ما را در گذشته و اینده گرفتار می کند و با همین ترفند لحظه ی ناب من و تو را برای همیشه به یغما می برد. افکار قصد دارند که ما را محدود کنند. و ما را تحت سیطره و کنترل خود ببرند.
این ذهن افسار گسیخته حالا قصد دارد که ما را با خود ببرد. و مقصد جایی نیست جز ناکجا اباد. مقصد سرابی است که ذهن کنترل گر برایمان خواب دیده است. به قول شاعر هر دم اید غمی از نو به مبارک بادم. گفتگوهای درونی هم که هم پیاله ی افکار و از تار پود انها ساخته شده اند لحظه ایی سکوت نخواهند کرد و بی محابا سخن خواهند گفت. همانند سایه همه جا تعقیبمان خواهند کرد. حالا چه باید کرد؟ چاره ی نجات همه ما زمانی که غرق در افکار هستیم و در لحظه ی حال به سر نمی بریم و در حال غرق شدن در افکارمان هستیم، فقط یک بار برای همیشه ایستادن در نقطه ی سکوت ذهن است. زمانی که تجربه اش کنیم انرژی عظیمی که از ان ساطع خواهد شد برای همیشه حافظ ما خواهد بود. اینجا بایستی که دکمه خاموشی را در ذهنمان فشار دهیم. سخت است ولی راه نجات از اینجا شروع می شود. به ذهن بگوییم بس است نمایشنامه هات. تمامش کن گفتگوهایت را. می خواهم که ارامش را تجربه کنم به دور از هیاهوها و قشقرق هایی که تو به راه انداختی. می خواهم که خلا را در ذهنم بوجود اورم. هر چه باداباد. هیچ چیزی قیمتی تر از ارامش خاطرم نیست. می خواهم اولویت ها را به انجام برسانم و بقیه را به خداوند عالم بسپارم و خود کنار بایستم و نجات خدا را نظاره کنم که او چه اسان راه را نشانم خواهد داد.