آسیانیوز - یک روز در سال ۸۱ که ضمیمه ایرانشهر همشهری را در میآوردم، صدایم کردند که تلفن با تو کار دارد. آقایی از پشت خط گفت من از طرف آقای جمشیدی هستم. ایشان در زندان کار شما را میبینن و وقتی بیایند بیرون با شما کار دارند. یک سال بعد زمستان یک عصر جمعه رفتیم دفتر روزنامه آسیا تا ایرجخان را ببینیم. آقای جمشیدی روی مبل معروفش نشسته بود و منتظر بود. تا نشستیم تاکید کرد برایم پسته کلهقوچی بیاورند. بعد با شوخی و خنده خیلی زود بحث را برد به سمت کار و راه انداختن دوباره روزنامه آسیا.
آسیا، بزرگترین روزنامهی اقتصادی ایران در دهه ۷۰ بود که تعداد صفحاتش به ۸۰ میرسید و ۱۶ صفحه انگلیسی داشت.
یک روزنامهی موثر که بازار بورس تهران روی انگشت سردبیر و موسسش (ایرج جمشیدی) میچرخید. در اوج رونق و بزرگی اتفاقی افتاد که منجر به توقیف و دستگیری آقای جمشیدی و در نهایت تعطیلی روزنامه آسیا شد. شاید این اتفاق را فقط بتوانم با سقوط امپراتوری هخامنشی و آتشزدن تخت جمشید مقایسه کنم. پادشاه اما برگشته بود و میخواست همه چیز را برگرداند که البته سخت و نشد بود.
ما چند ماهی کنار کارهای دیگر یک صفحه مصاحبه و یک ستون الو آسیا و یک ستون گاسترونومی را میگردوندیم و سر هر ماه آقای جمشیدی روی یه کاغذ چیزی مینوشت و میرفتیم حسابداری و حقوق میگرفتیم.
این وسط هم اگر از لید مصاحبه یا تیتری و چیزی هم خوشش میآمد زنگ میزد و میرفتیم و باز کاغذ را برای ما تبدیل به اسکناس میکرد.
آقای جمشیدی یک آدم زیبا بود. عین یک ستاره سینما، کاریزما داشت و یک لحظهاش بدون شوخی و خنده و دست انداختن و سربهسر گذاشتن پیش نمیرفت. یک مباشر محافظهطور فدایی قویهیکل هم داشت که قبل ظهر کُل کوچه را قرق میکرد تا ماکسیمای پادشاه در آن معبر شلوغ با هر سرعتی که دلش خواست به ته کوچه برسد و بپیچد توی حیاط روزنامه آسیا. وقتی از ماشین پیاده میشد تو طبقه همکف مینشست؛ روی روزنامه را که حالا لاغر و لاجون بود ورق میزد و با قریحه تیترزنی خودش و توجهاش به چیزایی که بقیه به سرشان نمیرسید عشق میکرد.
کل آسیا به واقع همین نیمتای صفحه اول بود که به قول خودش بوی سوییس میداد. سر همین هم روزنامه دوباره توقیف شد. فقط واسه اینکه تیتر صفحه یک درباره بوردا (مجله خیاطی معروف آلمانی) بود. آسیا بعد مدتی ساختمانش را عوض کرد و ما دیگر از هم دور شدیم. اگرچه ابتکاراتی مثل تلویزیون و کارهایی که برای آن موقع یک کم زود به نظر میرسید، داشت اما تلاشهای رابرت مُرداک ایرانی برای احیای امپراتوری رسانهایش کارگر نیفتاد.
وقتی از دنیا رفت شاید ۱۰ سالی بود با هم حرف نزده بودیم، اما در یکی از آخرین بارها در دفتر بزرگش حوالی شمشیری مثل همیشه امیدوار و البته مطمئن بود که قرار است همه چیز بهتر شود چون به نظرش قطعاً تکنوکراتها برنده انتخابات میشدند...