خاطره ارسلان آریا، از دوستان زنده یاد مسعود مهرابی، مدیر مجله فیلم، به مرور گذشته ای درباره پا گرفتن این نشریه تخصصی 37 ساله و برخی از صفات شخصیتی مهرابی پرداخته است که در ادامه می خوانید:
دقیقا چهل و چهارسال پیش درشرق شهر تهران در یک کتاب فروشی کوچک اجاره ای مشغول بکار بودم و با عشقی وافر به نشر کتب شعر و داستان و ... معاصر و البته با جیب خالی! نگاهم فقط به سوی نویسندگان و شاعران و .. معروف زمانه نبود تمایل داشتم که برای آنانی که تازه قدم در راه گذاشته و گمنام هم بودند دریچه ای بگشایم. پدرکارگرم از سالها قبل در پایان هر ماه که حقوق خود را دریافت می کرد قبل از رسیدن به خانه به شعبه بانک عمران درمیدان خراسان می رفت و مبلغی بسیار جزئی را برای من در دفترچه حسابی که به نام من باز کرده بود و عنوان پس انداز آینده جوانان آن زمان را یدک می کشید واریز می کرد.
من تا هیجده سالگی حق برداشت از این حساب را نداشتم. درکمتر از دو هفته بعد از رسیدن به سن هیجده سالگی رفتم بانک و اندوخته سالهای طولانی پدر را که مبلغ هشت هزار تومان بود از بانک درخواست کردم، رئیس بانک مرا خواست و تلاش کرد که مرا از برداشت وجه و بستن حساب منصرف کند، درنهایت وقتی دانست برای چه کاری به پول نیاز دارم و درپی درخواست من قرار شد معادل مبلغ پس انداز را هم به من وام دهد و با ضمانتی سهل و ساده! و اینگونه بود که من هفته بعد با شانزده هزارتومان و در پاییز 1355 شدم ناشر!
اولین کتاب را با برگزیده ای از شعر معاصر و با نام شاعرانه ها منتشر کردم و به قول معروف خیلی گل کرد با طرح روی جلدی که ایده خودم بود و انتخاب شعرها. دومین کتاب نامی بزرگ را بعنوان نویسنده با خود یدک می کشید: «مردی که در غبار گم شد» از نصرت رحمانی نازنین که با بزرگواری حق چاپ دائمی آن را به من ناشر گمنام و جوان ارزانی داشت. بعد از چاپ این دو کتاب روزها و هفته ها بحث های ادبی و سیاسی و ... در کتابفروشی اجاره ای محقر من جریان داشت تا روزی که تنها بودم و جوانی گندم گون و عبوس وبا نگاهی تلخ وارد شد و سلامی زیر لب کرد و گفت یک کتاب از انتشارات شما خریده ام و در آخر کتاب دیدم تمایل نشان داده اید برای نشر آثار جوانان و آنانی که زیاد معروف نیستند، با این دیدگاه آیا برای طرح و کاریکاتور هم جایگاهی قائل هستید؟ بیست و سه چهار ساله می نمود دو سه سالی از خودم بزرگ تر و او نمیدانست که چه غوغایی در دل من جریان دارد.
من بدهکار به بانک و قسط های عقب افتاده، مضطرب اجاره مغازه و چک و ... چرا که دو کتاب قبلی که فروش خوبی هم کرده بود و البته نه توسط من بلکه کتابفروشی نامدار در خیابان شاه آباد آن زمان که درکار توزیع کتاب های تازه انتشار یافته بود و از پرداخت وجه کتاب ها همواره سر باز می زد و در نهایت سفته های شش ماهه و یکساله می داد!! با صلابت و محکم در پاسخ اش گفتم بله همین طور است شعر و داستان و طرح و ... فرقی نمی کند و.... خود را معرفی کرد و اضافه کرد که دانشجوست و درهمین نزدیکی در دانشکده هنرهای دراماتیک چهارراه آبسردار مشغول تحصیل است...
قرارگذاشتیم طرح هایش را بیاورد و چند روزی بعد آورد، از او مهلتی چند روزه خواستم تا با دوستانی که پاتوق شان در کتابفروشی بود و نصرت رحمانی هم شاخص ترین شان طرح ها را ببینیم و دیدیم و نظرها هم همه مثبت. بواقع طرح های این جوان خیلی بیشتر از سن و سال اش نمود داشت و پر بار و حرف هایی برای گفتن. تنها مشگلی که برای من وجود داشت گذر از تیغ سانسور کتابخانه ملی وزارت فرهنگ و هنر آن زمان بود که عهده دار اجازه نشر و یا عدم نشرکتاب ها بود. روزی را برای امضای قرارداد مشخص کردیم ودر این روز من سفره دل را باز کردم و به آن جوان تلخ عبوس گفتم که جثه مالی قوی و یا نیمه قوی ای ندارم و به تنهایی نمی توانم از عهده مخارج چاپ کتاب برآیم چرا که او کتاب را در قطعی متفاوت و با کاغذی خوب و بسیار شکیل می خواست که چاپ شود. پذیرفت جدا از حق التالیف پانصد جلد از کتاب را با چهل درصد تخفیف از قیمت روی جلد خودش خواهد خرید.
کتاب چاپ شد و آنگونه که سلیقه و خواست او بود و با مقدمه ای بسیارخواندنی از ایراندخت محصص نویسنده و نقاش وکاریکاتوریست و برادر اردشیر محصص کاریکاتوریست معروف . من نتوانستم تمام وکمال کتاب اش را بفروش برسانم و ازکار نشر هم خارج شدم و رفتم دنبال کار در روزنامه و خبرنگاری و... ، تعدادی از کتاب های فروش نرفته ماند برای من و در انبار خانه در کارتن ها. ناگفته نماند که غیر از چند طرح توانستم بودم اجازه چاپ همه را بگیرم که گمان ندارم بعد از بیش از چهار دهه امروز این طرح ها کاملا اجازه چاپ از وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی را بتواند بگیرد. طرح هایی که گویی برای همین سالها و امروز هم تازه است و حرفها و
سخن هایی دارد .
انقلاب شد و بعد از مدتی دوست طراح و کاریکاتوریست عبوس من که درهمان اوان آشنایی متوجه شدم او با اینکه اصلا اهل شوخی و بذله گویی نیست و بسیار جدی ست اما قلبی بزرگ تر از دریا و شفاف تر و پاک تراز آب دارد، انسان بی شیله پیله ای که هرگز قلم و کارش را به هیچ بهائی نفروخت و سر بزیر و در خلوت به کار خود مشغول بود. در هیچ گروه و دسته سیاسی وارد نشد و له و علیه هیچ کس سخنی نگفت وهرگز قلم به مزد نشد. چند سالی در تلویزیون در گروه دانش و اقتصاد شبکه اول مشغول بکار شد و بعد هم شد صاحب امتیاز و مدیرمسول مهم ترین مجله تخصصی سینما که به جد تا امروزهم که سی و هفت سال از انتشار مداوم آن می گذرد همتایی ندارد.
قریب به بیش از دو دهه قبل به سراغ اش رفتم در دفتر مجله اش در خیابان حافظ و گپی و چایی و سخن از گذشته ها و... در بین صحبت ها متوجه شد که تعداد قابل توجهی از اولین کتاب اش را در انبار خانه ام دارم خواست که همه را برای اش ببرم و بردم و او چک اش را نوشت و به دستم داد. دوشب قبل در ساعات بامدادی وقتی ازهزاران کیلومتر دورتر از وطن دراخبار کانال آسیا خواندم که او را دیگر نخواهم دید بهت زده و ناباورانه هق هق گریه امانم نداد و تا صبح با مرور مکرر آن سالهای دور جوانی او و خودم را سپری کردم. برایم غیر قابل باور است که او دیگر نیست. او انسان بسیار شریف و دوست داشتنی بود، شک ندارم در تمام عمرش آزاری به هیچ کسی نرسانده بود و هیچگاه هم ندیدم و نشنیدم که کسی از او گله و شکایتی داشته باشد.
این نازنین از دست رفته مسعود مهرابی بود که بدون شک همتایی نداشت و نخواهد داشت.
دریغا و دردا که هر از گاهی بر نام و شماره تلفن دوستی خطی می کشیم و کی آید روزی که دوستی بر نام و شماره ما خطی برکشد!
عرض ادب و تسلیت دارم برای خانواده اش و تمام یاران و همکاران اش در مجله وزین فیلم.
روح بزرگ اش همواره شاد باد.
ارسلان آریا
esitavana@gmail.com