به گزارش آسیانیوز ایران ؛ نقاشیهای زهرا شاهچراغی را باید بهمثابه گسستی رادیکال از بازنمایی کلاسیک در نظر گرفت؛ گسستی که در آن بدنها دیگر تابع ساختارهای معمول و معین بازنمایی نیستند، بلکه بهواسطهی نوعی انحلال پیوسته به مرزهای ناپایداری و عدم قطعیت پرتاب میشوند. این بدنها، همچون هر ابژهی دیگر، به واسطهی نظامهای گفتمانی ساخته میشوند؛ نظامهایی که قدرت، دانش، و نظارت را به شکلی نامرئی بر سوژهها اعمال میکنند. در اینجا، بدن از فرم مادی خود جدا شده و به یک «مکان مقاومت» در برابر نهادهای بازنمایی غالب تبدیل میشود. اما این مقاومت از طریق انکار مطلق بازنمایی رخ نمیدهد؛ بلکه از طریق بازی مداوم میان حضور و غیاب، میان جسمیت و انحلال، میان فیگور و عدم فیگور عمل میکند.
آنچه در این نقاشیها بیش از همه جلب توجه میکند، نه وجود بدنها، بلکه ناپدیدشدن تدریجی آنها در دل ترکیببندیهای آشفته و سیال است. این فرآیند محو شدن را نمیتوان صرفاً بهعنوان نوعی تمرین فرمالیستی در نظر گرفت؛ بلکه باید آن را بهعنوان کنشی سیاسی و فرهنگی فهمید. بدن در این آثار نه تنها جسمیت خود را از دست میدهد، بلکه بهواسطهی نظارتهای پنهانی که از طریق گفتمانهای مختلف اعمال میشوند، از یک ابژهی معین به یک فضای خالی و مبهم تبدیل میشود. این خالیشدگیِ بدن، دلالتی بر «انحلال هویت» است؛ جایی که دیگر نمیتوان از سوژه بهعنوان یک موجودیت خودآگاه و مستقل سخن گفت، بلکه آنچه که باقی میماند، تنها بقایای یک سوژهی تحتسلطه و نظارت است.
اگر بخواهیم این آثار را در چارچوبی گستردهتر تحلیل کنیم، باید به مفهوم «نظم» و «کنترل» که در دل این بازنماییهای بصری نهفته است، توجه کنیم. بدن در اینجا دیگر بهعنوان یک واقعیت زیستی و فردی وجود ندارد؛ بلکه همواره در معرض نظارتهای ساختاری و گفتمانی قرار دارد که از طریق بازنمایی اعمال میشوند. بدن، بهمثابه ابژهای تاریخی، توسط نظمهای نهادی از پیشتعریفشده بازتولید میشود و هرگونه انحراف از این بازنماییهای نهادی بهعنوان نوعی «دیگریسازی» تلقی میشود. در اینجا، شاهچراغی با انحلال بدنها در مرزهای مبهم و ناپایدار، بهشکلی ضمنی به نقد این نظمهای نهادی میپردازد و به خلق نوعی «بدن بینظم» دست میزند؛ بدنی که از هرگونه چارچوب معین خارج میشود و در مرزهای عدم قطعیت ناپدید میشود.
رنگهای بهکاررفته در این نقاشیها نیز از نظر مفهومی قابل توجهاند. رنگهای سرخ، نارنجی و صورتی در این آثار، در عین حال که بیانگر شور و عاطفهاند، میتوانند دلالتی بر «تنش» و «اضطراب» نیز داشته باشند؛ اضطرابی که از تقابل میان بدن و نظارت گفتمانی ناشی میشود. این رنگها، به نوعی آشوب و بیقراری در دل سوژههای انسانی ایجاد میکنند که همواره در معرض فروپاشی و انحلالاند. این آشوب بصری را میتوان بهعنوان نوعی کنش مقاومت علیه نظم و نظارت در نظر گرفت؛ نوعی مقاومت که از طریق بینظمی و انکار فرمهای مرسوم بازنمایی ظاهر میشود.
فـضای خالی در این نقاشیها بهعنوان یکی از عناصر کلیدی عمل میکند. این فضاها، نه بهعنوان غیاب، بلکه بهعنوان دالهایی از قدرت عمل میکنند؛ قدرتهایی که از طریق عدم حضور جسمیت، بدن را کنترل و نظارت میکنند. این خالی بودن، به معنای فقدان نیست؛ بلکه دلالتی است بر حضور نامرئی قدرت در دل سوژهها. بدنها در اینجا از طریق همین فضاهای خالی، بهعنوان سوژههایی که همواره تحت نظارت و کنترلاند، بازتولید میشوند. این نظارتها، نه تنها از طریق حضور مستقیم بدن، بلکه از طریق نبود آن نیز اعمال میشوند؛ گویی که قدرت از دل خود فقدان به بازتولید سوژهها میپردازد.
در این میان، مفهوم «زمان» در این نقاشیها نقش ویژهای ایفا میکند. بدنها همزمان در لحظهی اکنون حضور دارند و در عین حال در مسیر فراموشی و نابودی قرار دارند. این تعارض زمانی را باید بهعنوان دلالتی بر بیثباتی ذاتی سوژهها و هویتها در نظر گرفت. بدنها در این آثار بهمثابه سوژههایی که همواره در معرض بازتولید گفتمانی قرار دارند، بهنوعی در زمان حال و گذشته همزمان حضور دارند؛ همواره در حال نوسان میان اکنون و نبود. این نوسان زمانی، نه تنها بر بیثباتی بدنها دلالت میکند، بلکه به نوعی بیانگر فرآیند مداوم نظارت و بازتولید هویتها توسط گفتمانهای قدرت است.
در این نقاشیها، بدنها دیگر بهعنوان سوژههایی آزاد و مستقل وجود ندارند؛ بلکه بهعنوان سوژههایی در حال انحلال، تحت تأثیر قدرتهای نادیده و پنهان قرار دارند. بدنها همواره تحت کنترل نهادهایی قرار دارند که از طریق بازنمایی، آنها را تعریف و محدود میکنند. این بدنها، بهواسطهی نظارتهای پنهانی که بر آنها اعمال میشود، از شکل کلاسیک خود خارج شده و به فضای سیال و نامتعین بازمیگردند.
این نقاشیها همچنین میتوانند بهعنوان نقدی بر نهادهای اجتماعی و فرهنگی نیز در نظر گرفته شوند؛ نهادهایی که همواره در تلاشاند تا بدنها و هویتها را در چارچوبهای معین تعریف و کنترل کنند. شاهچراغی با استفاده از تکنیکهای بصری و ترکیببندیهای بیثبات، این چارچوبها را به چالش میکشد و بدن را از هرگونه بازنمایی معین آزاد میسازد. در اینجا، بدن دیگر تابع هیچ نظم و قانونی نیست؛ بلکه بهعنوان یک ابژهی بازنمایینشده و ناپایدار ظاهر میشود که در برابر هرگونه تعریف و کنترل مقاومت میکند.
در نهایت، این نقاشیها را باید بهعنوان نوعی «تبارشناسی بصری» در نظر گرفت؛ تبارشناسیای که در آن بدنها بهعنوان سوژههایی تاریخی و فرهنگی بازنمایی میشوند. این بدنها دیگر بهعنوان سوژههایی فردی و خودمختار وجود ندارند؛ بلکه بهعنوان آثاری از فرآیندهای تاریخی بازتولید قدرت و دانش ظاهر میشوند. شاهچراغی با انحلال فیگورهای انسانی و خلق فضاهای خالی و مبهم، بهشکلی ضمنی به این فرآیندهای تاریخی اشاره میکند و بدن را بهعنوان یک میدان نبرد میان قدرت و مقاومت به نمایش میگذارد. این بدنها، همواره در معرض فروپاشی و بازتولید قرار دارند؛ همواره در معرض انحلال و بازسازیاند و همواره تحت تأثیر گفتمانهای قدرت و دانش بازتعریف میشوند.