آسیانیوز - زیر نظر او، کارها در امن وام پیش میرفت و من اهل ریسک مجال داشتم ترک اعتیاد کنم و زخمهایم را پانسمان. داستان را هزار بار پیش خودم مرور میکردم و از مرور وقایع، فقط درد و رنج نصیبام میشد، ولی دستبردار نبودم. استاد هم نم پس نمیداد. فقط نظارت میکرد، دخالتی در کارها نداشت. روزبهروز به میزان عمده فروشام میافزودم و مشتریها و بازارهای تازهتری پیدا میکردم.
... تا اولین درسام را گرفتم.
مشتریام از کف بازار بزرگ در یک تماس تلفنی به من گفت، متاع عیب و ایرادهای اساسی دارد، باید مرجوع شود! گفتم قبل از فروش زیر و رویش کردهام، هیچ عیب وایرادی ندارد. گفت دارد چون من میگویم، گفتم ندارد چون من میگویم! تلفن را قطع کردم، کفش و کلاه کردم، با عصبانیت و خشم داشتم دفتر را ترک میکردم بروم بازار و حق این یاوه گو را کف دستش بگذارم. قبل از ترک دفتر، رفتم که به رئیسام بگویم که دارم میروم بازار. گفت چرا میروی؟ علت را کوتاه توضیح دادم. خندید! گفت نرو! برو سر جایت بشین و به کارهات برس! به آبدارچی هم گفت: یه چای توی همون استکانهای کمر باریکی که دوس داره براش ببر!
توی دلم گفتم: جون توی جونت کنن، بازهم کاشی هسّی و ترسو! نه مث مو که بِچّهی شطُّم!
کفش و کلاه درآوردم و سر جام دست به سینه نشستم، در حالیکه خون خونم را میخورد، چای آوردند، ننوشیده تلفن زنگ زد. طرف بود، گفت شاگردم اشتباهی بار را به من نشان داده بود، ۴ بسّهی دیگه ازهمین بار داری؟ بازی عوض شده بود. خدات بسته از آن محموله داشتم، ولی صاحب بازی این بار من نبودم. گفتم از بارهای در راه خبر ندارم، بگذار ازحاجی بپرسم. رفتم ماجرا را برای حاجی تعریف کردم، گفت: آن متاع اول را چطور فروختی؟ گفتم سه ماهه اینقدر تومان. گفت حالا بهش بگو بار توی گمرکه. قیمت جهانی بالا رفته، همون قیمت اما نقد میفروشم! رفتم گفتم. طرف گفت: قَبلتُ!