سلامتی، عبارتی است نامآشنا که در گذشته در پاسخ به پرسش "چه خبر" بکار می رفت؛ حال می خواست آن فرد سلامت باشد و یا بیمار ، پولدار باشد و یا فقیر ، خوشحال باشد و یا اندوهگین! به هر روی آن شخص با گفتن عبارت "سلامتی" موجی از انرژی مثبت را به سمت و سوی پرسشگر القا میکرد،اما این روزها است اگر از شخصی بپرسیم چه خبر؟ شاید پاسخ هایی متفاوت تر از گذشته بشنویم....پاسخهایی همچون دردِ کمر، دسته تبر...
در زمان های گذشته حتی اگر بیمار بودی از زندگی کردنت لذت میبردی، حیاط خانه مادر بزرگ بود ، حوض پر از آب ، ماهی های قرمز ، بازی لی لی ، شلوغی میهمانی ها و گرمای خانواده اما اکنون چه؟ هرچند که سلامت باشی اما انگار زندگی به کامت نمیچسبد ، حیاطِ بزرگ خانه مادربزرگ تبدیل شد به بالکنی کوچک، حوض پر از آب تبدیل شد به سینکی پر از ظرف ، شلوغی میهمانی ها تبدیل شد به سکوت خانه ها، کرسی گرم تبدیل شد به بخاری های دیواری و هرچند که خانه هایمان گرمتر شد اما دلهایمان نیز به همان اندازه سردتر شد.
این روزها چندان دیگر سلامتی نمی چسبد ، زندگی کردن به اندازه یک کف دست خلاصه شده ، خلاصه ای از روزمرگی های ما در گوشی های اندرویدی .
امروزه بجای دستان مادربزرگ، تلفن هایمان را میفشاریم و به جای ریختن چای پدربزرگ ، برایش آهنگ می ریزیم.
امروزه دیگر نیازی نیست که روزها انتظار بکشیم تا برنامه کودک مورد علاقه مان از تلویزیون پخش شود چون اینترنت این لذت چشم انتظاری را از ما گرفت. راستی چه لذتی داشت بوی نان داغ در زنبیل مادر و چه طعم لذیذی داشت سیب هایی که پدر خریده بود. اما اکنون طعم سیبها انگار عوض شده و گویا نان ها دیگر بوی قدیم را نمیدهند.
یادش بخیر چه دورانی بود ، دلمان لک میزد برای آخر هفته ها و چه دلنشین بود تعطیلات جمعه و گشت و گذار در طبیعت. محله ها بوی رفاقت میداد. همسایه ها شیلنگ آب را میگرفتند و تمام کوچه را میشستند ؛ بوی خاک و آب چه صفایی به محله میداد اما اکنون کوچه را مرز بندی کرده و اگر هنر کنیم درب منزل خودمان را آب پاشی میکنیم .
آن زمان اندازه بقالی سر کوچه، سه متر در یک متر بود اما برایمان حکم هایپرمارکتی بزرگ را داشت ولی اکنون چه؟ آن زمان که اسنپ نبود! اگر کار ضروری و یا اورژانسی پیش میامد ماشین همسایه را قرض میگرفتیم. اکنون ماشین ها و همسایه ها بیشتر شده اما صد حیف که نمی شناسیمشان البته جای هیچ نگرانی نیست ؛ اگر مرام همسایگی نباشد ، اسنپ که هست.
حتی اکنون که این مطلب را مینویسم (در واقع تایپ میکنم) ، دلم برای دفتر ۶۰ برگ و مداد شمشیرنشان دوران مدرسه ام تنگ شد. عجب دورانی بود ؛ بستنی دوقلو میخریدیم تا آن را با رفیقمان شریک شویم اما اکنون چه؟
میدانی؟ ای کاش به عقب باز میگشتیم ؛ زندگی دیگر نمی چسبد.
راستی! چه خبر؟!/